کاش می بستم چشامو... این ازم بر نمی آد


بانکهایِ کشور در آستانه ی ورشکستگی هستن چون وام بدون ضمانت دادن... حالا بانک مرکزی بخشنامه داده که «چنانچه شخص بدهکار و یا بستگان درجه اول او در هر یک از بانک‌ها و مؤسسات مالی و اعتباری ایرانی داخل و خارج از کشور دارای پس انداز و سپرده ارزی یا ریالی باشند، بانک‌ها و مؤسسات مالی طلبکار اجازه دارند تا بدون اطلاع آنها از حسابشان پول برداشت کرده و به حساب مطالبات خود بگذارد

آدم چی بگه آخه... 


گفتن اقلام شب یلدا گران نمی شود... ما که دستمون کوتاهه شما که اونجا هستید حالِ این گرون نشدگی رو ببرید...


از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟


یادداشت اول: از لحنم و استدلال هایِ صد من دوزار ام تو پست پایین خنده ام می گیره... انگار روم نمی شه بگم که «دلم می خواد گندی رو که زدم بذارم زمین و در برم»!... به جاش سعی می کنم مشکل رو مدل کنم و "استراتژی" خلق کنم و از فلان جایِ غیب دلیل در بیارم و آخرش به این نتیجه برسم که درستش اینه که آدم وقتی گند می زنه، سریع بذاردش زمین و در بره!... اینم نتیجه ی تربیت شدن در مکتبِ علمایِ کامپیوتر که همه ی زورشون رو واسه ی انتزاعی کردنِ دنیا می زنن و فکر می کنن زندگی هر چه اَبسترکت تر و مافیها هر چه ویرچوال تر، بهتر... منم که جو گیر...

خلاصه اش رو گفتم... دلم می خواد همین الان گندی که زدم و زدن رو بذارم زمین و در برم


یادداشت دوم: طی سالی که گذشت به اندازه ی بچه ی فلانی که دو سالش است مریض شدم... همه ی «مرخصی هایِ به علتِ بیماری» ام را مصرف کرده ام و تا دو هفته ی دیگر که سال تمام می شود اجازه ندارم مریضی بگیرم!... البته به روی خودم نمی آورم ولی فکر کنم از نشانه های دق کردن است که با هر فوتی به تب و سرفه و بی حالی می افتم... نمی دانم این زندگی ِ بحران زده کی درست می شود و همین برزخ بودنش هم زیادت می کند دردم... گاهی می ترسم از اینکه با خوش خیالی تن به مرداب سپرده باشم و یکهو به خودم بیام ببینم با همه ی دست و پا زدن ها، دارم بیشتر و بیشتر فرو می رم... در کل صبر جزیل برایِ خودم آرزومندم...


یادداشت سوم: آیا موجودیتی مثل سپاه حتی از ولایت فقیه هم خطرناک می باشد؟ این سوالیه که در قسمت های بعدی بهش جواب می دیم...


پیچ در پیچ


گاهی می شه که آدم تو یه حالتِ ذهنی هی پیچ می خوره... راه حلی رو که بلده امتحان می کنه... جواب نمی گیره... سرخورده می شه... با عصبانیتِ بیشتری دوباره همون کار رو می کنه... باز جواب نمی گیره... مایوس تر/عصبانی تر می شه... دوباره امتحان می کنه... بازم هیچی... و هی پیچ می خوره و بیشتر فرو می ره... 


نمی دونم به این چی می گن... قفل شدگی ِ مغز؟ البته استعاره ی گویاییه حتی اگه مصطلح نباشه... این قفل شدگی ِ مغز واسه اینه که اکثرن در برخورد با مسائل استراتژیِ اگزیت (exit) نداریم و واسه همین اگه تو راهِ مختوم به عدم بیفتیم فنا می شیم... نمی تونیم ریکاور کنیم... البته راستش رو بخوای، می تونیم ولی اغلب نمی خوایم... یه استراتژیِ خیلی جنرال برایِ خارج شدن از قفل شدگی ِ مغز اینه که قدمهامون رو Trace back کنیم تا برسیم به آخرین لحظه ای که خوشحال بودیم و حالا با علم به اینکه راهی که رفتیم اشتباه بوده، یه راهِ دیگه رو بریم... ولی به عناوین متعدد انکار می کنیم تا اینکار رو نکنیم... یکی از دلایلمون اینه که نمی خوایم راهی رو که اومدیم برگردیم چون فکر می کنیم همه ی این هزینه ای که تا حالا دادیم دود می شه می ره هوا و خیلی ضرر می کنیم... یکی اینکه دلمون نمی خواد باور کنیم که اشتباه کردیم... ولی بدترین حالت اینه که اصلن از بیخ متوجه نشیم قفل کردیم... دوباره و هزار باره همون راه رو امتحان می کنیم و هی زیر لب می گیم «باید جواب بده... می دونم که جواب می ده... حتمن یه جایی رو اشتباه کردم... ایندفعه هواسم رو جمع می کنم»


یادم به رُباتی که یکی از بچه ها برایِ پروژه ی مدار واسط درست کرده بود افتاد... خیلی خوب راه می رفت... ولی اگه روبروی یه دیوار پهن قرار می گرفت که جلویِ هر دو تا سنسورش رو می پوشوند، قفل می کرد... هی با سر می خورد تو دیوار... هی یه خورده عقب عقب می رفت، هی دوباره می اومد جلو و باز می خورد به دیوار... شبیه آدمی بود که داره کله اش رو می کوبه به دیوار!... یادش بخیر چقدر خندیدیم...


یه کم شیر می ریزم تو چاییم و بی خودی شروع می کنم به هم زدنش... خیابونِ بارون زده از پشتِ تنها پنجره ی آشپزخونه سرک می کشه... آخرین دفعه ای که خوشحال بودم کی بود؟ یادم نمی آد... ولی اونچه که واضحه اینه که باید برگردم عقب و یه راهِ دیگه رو برم... هزینه اش فدایِ سرم...


شما که غریبه نیستید و توسریِ روسری


[...] نمی دانم سینما چیست. خیلی ها نمی دانند [...]


[...] هوا که تاریک می شود، حلقه ی بالای جعبه می چرخد. نوری از پشت حلقه به پرده می تابد. از قیف بزرگ صدا در می آید. روی پرده عکس مردی است که روپوش سفید دارد. مرد شیشه ای به دست دارد. دهن شیشه گشاد است.

مردِ لباس سفید تپاله تازه ی گاوی می ریزد توی شیشه، درش را می بندد. یکهو تپاله ی توی شیشه پر از کرم و مگس می شود. صدای مردی از قیف می آید:

«فضولاتِ حیوان و انسان تولید مگس و حشرات می کنند.»

مردی روستایی که کلاه نمدی دارد و شلوار سیاه و گل و گشاد، روی پرده می آید. مریض احوال است سرش را با دستمال بسته. توی کوچه گشاد گشاد راه می رود و به در و دیوار می خورد و سرفه می کند. نوشته ای روی پرده می آید: «علیمراد مستراح...» تا می آیم علیمراد و مستراح را هجی کنم و بخوانم، نوشته از روی پرده می رود. مدیر بلند می خواند: «علیمراد مستراح می سازد» که همه بفهمند. خیلی ها سواد ندارند. قیف می گوید:

- این مرد روسای اسمش علیمراد است. او  در خانه اش مستراح ندارد.

علیمراد به خانه ش می رود. زن و بچه هایش همگی بیمارند. مگس و کثافت از سر و رویشان بالا می رود. مگسی می رود توی دماغ دختر کوچکش اذیتش می کند. هی می خواهد مگس را بپراند، نمی تواند. باز مگس می نشیند روی دماغش می نشیند پشت لب و زیر دماغش که سفیدک زده و آبش قیماق بسته. ما می خندیم. قیف می گوید:

-علیمراد فهمیده است که مستراح در زندگی لازم است.

علیمراد روی پرده بیل و کلنگی بر می دارد و به بیابان نزدیک خانه اش می رود. چند تا کلنگ به زمین می زند که ناگهان یک چاله ی دو متری کنده می شود. صدای عمو ابرام در می آید:

-یعنی چه، این دروغه.

همهمه می افتد توی تماشاگران:

- مگه می شه با دو تا نیش کلنگ چاله ای این قدری کنده بشه؟

- ما پدرمون در می آد تا دو وجب چاله بکنیم.

- دروغه، دروغه. حقه بازیه. کندن این چاله یه روز کاره.

مردی که روی پرده نور می اندازد عکس علیمراد را، کلنگ به دست، روی پرده می ایستاند و می گوید:

- این سینماست. کارش سرعت داره. نمی شه که دو روز فیلم نشون بدیم تا چاله ای به این بزرگی ذره ذره کنده بشه.

بعد، پیچ بغل جعبه را می پیچاند علیمراد را راه می اندازد.

علیمراد روی پرده، دو تا خشت که نمی دانیم از کجا می آورد، می گذارد روی هم. یکهو چهاردیواری بلندی ساخته می شود. صدای همه در می آید. می خندند:

- درست کردن این دیوار چند روز کار می بره. اونم دست تنهایی.

- چه آدم مزخرف و حقه بازیه این علیمراد. جادو جنبل می کنه عوض مستراح ساختن.

علیمراد بی خیال حرف های تماشاگران، آفتابه ای آب می کند و پرده ای را که نمی بینیم کی و چه جوری جلوی چهاردیواری آویخته شده، بالا می زند. می رود تو، پرده را می اندازد. صدای شکمش ار بلندگو شنیده می شود و توی مدرسه می پیچد.

همه می خندیم. روی پرده نوشته می شود: «پایان» [...]


-------

کتابِ محشریه. وقتی تکه ی بالا رو تایپ می کردم به کلی "اشتباه" دستور زبانی و نگارشی برخوردم که موقع خوندن اصلن چشمم رو نگرفته بود... مطمئنم دوباره هم بخونمش باز فرقی نمی کنه... نوشتن یعنی این... یعنی انقدر شیرین زبانی کنی که خواننده غرق بشه توی داستان و اصلن مهم نباشه چند تا ویرگول و نقطه و از و به و را جا می اندازی...


آقای مرادی کرمانی تو این کتابِ «شما که غریبه نیستید» بخشی از زندگی ِ تقریبن تلخش رو به شیرینی تعریف می کنه.. از طفولیت تا بیست سالگی که می ره تهران... به شخصه احترام زیادی براش قائلم... 



یادداشت: از مردانِ سرزمینم و جنبش ِ روسریشان متشکرم... انگار برایِ اولین بار چیزی از جنس ِ دردِ حقارت درونم آرام می گیرد



از این غلط ها


یادداشت اول: درباره ی شونزده آذر چیزی ننوشتم و نمی دونم چرا... پیش خودم تکرار می کنم «جنگه آقا... جنگه... حتمن لازم داری از آسمون آتیش بباره که باورت بشه؟... جنگه»... اونوقتا که از آغا محمد خان قاجار و فتحعلی خان و اینا می خوندیم فکر می کردیم فقط تو کتاباس که دو نفر واسه تاج و تخت همدیگه رو پاره می کنن و مردم ِ یه روستا رو در دم از لب تیغ می گذرونن... و یهو پنجاه سال بعد می شه و یه آدم ِ صالح می آد و مردم یه نفسی می کشن و شروع می کنن آشیانِ سوخته رو از نو ساختن... الان می بینم حتی سی سال هم خیلیه... یه عالمه زندگیه... مخصوصن حالا که زندگی ِ منم قاطیشه، خیلی بودنش خیلی معلوم می شه...


یادداشت دوم: فیلم ِ For a moment, Freedom رو دیدم... تحسین برانگیز بود... فیلمنامه ی بسیار خوب، فریم بندی بسیار دقیق، صحنه هایِ مسحور کننده، زیر نویس ِ درست حسابی، خلاصه همه اش خوب بود... به نظر همراهان بازی ها خوب نبود که آنهم به نظر من خوب بود... قریب به پایانِ فیلم به پهنایِ صورت اشک می ریختم جوری که به خودم می گفتم آخه چته!... فکر کنم تا حدی قصه ی همه ی ما بود... خلاصه که آرش ت. ریاحی را باید بیشتر شناخت...

شب با صدایِ تو دماغی برایِ برادرم تعریف می کنم... می خندد که: خوشی زده زیر دلتون... تو آمریکای شمالی نشستی فیلم اروپایی نگاه می کنی!... راس می گه...


یادداشت سوم: آدمهایی رو دیدی که وقتی ازشون یه چیزی می خوای، مثلن یه چنگال، شروع می کنن به بررسی اینکه چرا چنگال می خوای و چی شده که چنگال می خوای و کم کم به این نتیجه می رسن که اون چیزی که واقعن لازم داری چنگال نیست و قاشقه و برو دنبال قاشق بگرد؟!... یهو به خودت می آی می بینی سر تا پا لباست رو عوض کردن و یه کلاهِ دلقکی هم گذاشتن رو کله ات!

اصلن نمی تونم تریس کنم ببینم چه جوری اینکار رو می کنن... فقط وقتی به خودم می آم که می بینم کلاه دلقکی رو سرمه!...