فلسفه ی حیوانی!


یادداشت اول: از من بپرسی می گم تو هر جامعه ای یه عده باید شکمشون از یه عده دیگه سیرتر باشه، بلکه دغدغه ی تفکر برتر پیدا کنن و بپردازند به هنر و فرهنگ و اندیشه... که اگه همه شکمشون به اندازه ی هم سیر باشه، همه می افتن دنبال اینکه شکمشون سیرتر از بقیه باشه... ذاتِ بشره دیگه... نابرابری طلب... وارث قانون جنگل... با این تبصره که تو نابرابری، جایِ بالاتر مال خودش باشه...


یادداشت دوم: یکی نیست بگه اصن زندگی واسه چی باید معنی دار باشه که حالا بخوای بالا سرش وایسی چونه بزنی... مگه اون گوریلی که واسه خودش می چره یا اون کپکی که خبر نداره داره تو شیشه ی مربا زندگی می کنه، این ادا و اطوارا رو داره که تو با این یه نخود عقلت...

این "به دنبال معنی گشتن" همون جهش ژنتیکی اس که می گم... عوضِ این جنگولک بازیا، برو زندگیتو بکن و حالشو ببر... والله!


یادداشت سوم: این آدمایی که سی و پنج سالشونه و هنوز منتظرن که عاشق بشن رو دوست دارم... مثل گرمای ولرم اون رادیاتور قدیمیان وقتی که بهار می شد ولی هوا هنوز سردِ ملس بود!


به جان پیر خرابات و حق صحبت او


مصرع رو شاهد می گیره و می گه بعله ما از قدیم برای خودمون Bar داشتیم... این «پیر خرابات» هم همونیه که هر شب اونجا پلاس بوده و دخترها رو بلند می کرده... تصویرش البته خنده داره ولی من خنده ام نمی گیره... بیخودی به این "بعله" ای که می گه فکر می کنم... بعله... بعععععععله... یعنی بله رو با عین قاطی کن بزن تو صورتِ هر کی که الان Bar داره... یعنی ما الان نباید عارمون بیاد که اومدیم نشستیم تو Bar یکی دیگه... یعنی اگه اینو یادمون نباشه عارمون می آد... و آدم موقعی عارش می آد که یه چیزی کم داشته باشه... کم داشتن از نوع خلاء... که دستِ خودت نیست و جاش رو با اولین چیزی که جلو پات قرار بگیره پر می کنی... البته کم داشتن انواع دیگه ای هم داره که بعدن بهش می پردازیم... ولی این کم داشتنه نتیجه اش این می شه که بیای خراب شی تو خراباتِ یکی دیگه و از خراباتِ هزار سال پیشی بگی انگار که ارثِ باباته...

می بینم باز شروع کردم تو خودم دور زدن... بیخیالِ فکرام می شم و کچ آپ می کنم می بینم هنوز داره از Bar های قدیم می گه و وصفشون رو از غزلهای حافظ و رباعیاتِ مرحوم خیام می کشه بیرون... البته به نظرش خیام زیاد Bar برو نبوده و بیشتر با خودش خلوت می کرده... کم کم کارش می کشه به جایی که آدم فکر می کنه شخصن حافظ رو می شناخته و تو راهِ خرابات باهاش سلام علیک داشته... 

با خودم احتمال می دم که دارم یکی از بدترین دو ساعت های زندگیم رو می گذرونم... دلم می خواد پاشم در رَم... حالا یا من دارم مردم گریز می شم یا واقعن مردم گریختنی شدن


اخبار اقتصادی


یادداشت اول: یونان داره ورشکسته می شه... یورو داره با مخ می خوره زمین... آیا یونان را از اتحادیه ی اروپا بیرون خواهند انداخت؟ آیا جمع و جورش می کنند؟ آیا اصن می تونن جمع و جورش کنن؟


یادداشت دوم: می گن کانادا داره دوباره گرفتار حبابِ مسکن می شه... پیش بینی ها اینه که قیمت خونه یه بار دیگه تو کانادا (به خصوص تو شهرهای بزرگش) سقوط خواهد کرد... می گن دفعه ی اول به قدر کافی سقوط نکرده و بازار به قدر کافی دچار رکود نشده و هنوز قیمت مسکن خیلی بالاتر از وسع مردمه...

یکی از مشکلاتی که کانادا (به خصوص تو بازار مسکن) باهاش دست به گریبانه، سرمایه ی مهاجرین ِ ثروتمندشه... حزب محافظه کار که اومد رو کار، قوانین مهاجرت رو به نفع پولدارها تغییر داد... مقدار زیادی پول وارد شهرهای بزرگ (به خصوص ونکوور) شد و هجم نقدینگی بالا رفت... این پولها هم اغلب تو بازار مسکن ریخته شد... بازار مسکن هم نمی تونه سریع عرضه رو به پای تقاضا برسونه واسه همین قیمت ها زود می کشه بالا... به این ترتیب بدون اینکه درآمد قشر متوسط بالا بره، قیمت مسکن متورم می شه...

حالا این داستان هم به قضیه ی حباب دامن می زنه ولی اصل تقصیر گردن بانکهاست... سرتون رو درد نیارم، بعضیا می گن این حباب می ترکه و قیمتها تا 20 درصد می کشه پایین، بعضی ها هم می گن دولت می تونه جمعش کنه و هجم حباب رو به مرور کوچیک کنه و نذاره بترکه... فعلن هم دولت نرخ بهره رو برده بالا تا ببینیم در ادامه چیکار می کنه... ولی در نهایت مسکن یا ارزون می شه یا دیگه به این سرعت گرون نمی شه


یادداشت سوم: یارو با اصرار می گفت 2012 دنیا کن فیکون می شه... می گفت حالا شاید به آخر نرسه ولی یه سری اتفاقای خیلی داغونی می افته... می گفت نوستر آداموس پیش بینی کرده... همه رو نشوند 1 ساعت پای فیلم مستند درباره ی پیش بینی هایی که نوستر آداموس کرده و درست از آب در اومده... بعد با یه عالمه فکتِ بی ربطِ دیگه جمعش زد و نتیجه گیری کرد که قضیه ی 2012 الکی نیست و حتمن قراره یه طوری بشه... این آتشفشانِ ایسلند رو هم به عنوان یکی از شواهد ذکر کرد... 

امان از آدمی که بخواد یه چیزی رو باور کنه

اهم اخبار


سرما خوردم و دیگه خسته شدم از سرما خوردن... تیم هاکی ونکوور حذف شد و عیش و نوش ِ چند شب در میانِ ما رو با خودش به گور برد... حالا باید صبر کرد تا جام جهانی که تازه به این باحالی هم نخواهد بود... وسطِ سر درد و بینی ِ کیپ و گلوی خراشیده، یکی از همکاران داره برای اون یکی تعریف می کنه که چه جوری ماست می زنه... نمی دونم این چینی ها چه اصراری دارن با هم انگلیسی حرف بزنن... داره تابستون می شه اینجا... دلم می خواد زودتر خوب شم... قدر ِ دماغ ِ بی آبریزشتون رو بدونین :-(

Fuuuuuuuuuuuuuuuck


آدم پرپر می کنند... هی می خواهم آرام بمانم و خیالم نباشد... هی می خواهم رویم را آنطرف کنم و سوتم را بزنم... هی به خودم می گویم آفرین دختر که زندگی ات را برداشتی و در رفتی... ولی مگر می شود؟ که این لعنتی ها سایه ی سنگینشان همه ی عالم را برداشته... خاک بر سرمان که محاربه را همین اینها باید هجی کنند... 

برای هزارمین بار یادم می آید که جبهه ی جنگ جای دیگری است و من دارم در پستوی ذهنم به خودم گل می فروشم... دلم می خواهد استخوانهای همه ی پیغمبران تاریخ را از زیر خاک بیرون بکشم، رو در روی این خونهای ریخته شده بگیرمشان و بگویم که انی اعلم ما لا تعلمون... ندانستید که اگر می دانستید اینست عاقبتِ ارشادِ آمیخته به جنونتان، اصلن از مادر زاییده نمی شدید... 


جبهه جای دیگری ست