متاسفانه از کوزه همان برون تراود که در اوست

 

داشتم تو میل باکس ام می گشتم دنبالِ یه فایلی مربوط به پروژه ای که خیلی قدیمها انجام داده بودم، به یه سری ایمیل های قدیمی برخوردم و انقدر غرق در خاطرات شدم که اصن موضوع اصلی یادم رفت... 

 

درسته که تو این دورانِ واویلا، حرفِ متفرقه زدن نشونه ی بی رگی ِ آدمه... ولی این یکی حسابش فرق می کنه... همینجوری که ایمیل های قدیمی رو می خوندم باورم نمی شد (و هنوز هم نمی شه) که چه حجمی از خاطرات رو دارم با خودم حمل می کنم... تازه قدیمترها یه عادتِ زشتی داشتم که هر از چند گاهی می زدم همه چی رو پاک می کردم... وگرنه که عمق قضیه خیلی بیشتر از اینهاس... 

 

و این خاطرات هر لحظه همراهِ آدمه دیگه... و به قول اون یارو، رو هولوگرامت با زاویه ی خودش نور می اندازه... اونوقت می گن چرا اخلاقت فلان...

آی-دی مخفی


نامه نوشتن برایِ برداشتن مسئولیت از دوش رهبر... زیرش امضا کردن جمعی از علما و فضلای حوزه های علمیه قم، اصفهان و مشهد

آخه اینم شد امضا؟ کی به کیه این وسط؟ یعن الان از کجا معلوم که من ننوشته باشم این نامه رو؟ به نامه ی خبرگان رهبری می خندیدیم اونوقت؟ همین نشون می ده که هنوز از مخالفتِ علنی می ترسن... سنگ می زنن در می رن... و همین نشون می ده که تا عملی شدنِ این ایده، شب تاریک و ره باریک و بیم موج و گردابی چنین حایل است...


به نظرم رسید که این امضای جمعی از علما و فضلای حوزه های علمیه قم، اصفهان و مشهد شبیه آی-دی درست کردنِ جماعتِ اینترنتیه در فضایِ مجازی... مخفیکاری برامون شده مثل شاخ... امنیتِ بیان صفر... همه ی اینا بیانگر اوضاع ِ جامعه اس دیگه... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل


می خواستم یه پستِ مسخره بنویسم درباره ی اینکه اگه هرکدوم از این آیت الله های عظام و مسئولانِ کشوری و لشکری می خواستن آی-دی مخفی درست کنن، چی انتخاب می کردن... ولی حوصله ی خندیدن ندارم... شاید یه وقتِ دیگه...



 

مثل مرغ ِ سر کنده می خورم تو در و دیوار... خارش انگشتان هنوز هست و می خواستم یه چیزی بنویسم ولی کو تمرکز... کله ام شده عین ِ مزرعه ی ملخ زده... فکرهای ریز ریز  ولی عاصی کننده... روز رو که شب می کنم یه نفس راحت می کشم که یعنی شاخ ِ هجده ساعت دیگه رو هم شکوندم... انقدر لبِ مرزم... تِیک ایت ایزی و این قرتی بازیا رو هم نیستم دیگه... انگار که زده باشم به تیپ خودم... اصن اوضاعیه... 

یه استاد لازم دارم... یکی که چراغ دستش باشه... گم شدم شدیـــــــــــــــد... شدید ها... یعنی تا حالا اینجوری نشده بودم... 

خطرنگار


تونل توحید در تقاطع جمهوری ریزش کرده... یعنی هر دم از این باغ بری می رسد ها... موتور سواره رو بگو که داشته رد می شده... حکمن تو گرمای تابستون... حتمن با یه عالمه فکر و خیال تو کله اش... با یه عالمه نگرانی واسه اجاره خونه و خرج بنزین و گوشت و نون و غیره... با یه عالمه دلخوری از عرش کبریایی که آخه چیه پس تو سرش... 

اما حالا که از یه قدمی ِ زنده به گور شدن می کشنش بیرون لابد هزار بار شکر می کنه... شاید حتی یکی دو ساعت که بگذره به خوش شانس بودنِ خودش ایمان بیاره از این رو که نجات پیدا کرده و فراموش کنه که این دِ فِرست پلِیس، مصیبتی برش نازل شده... شاید صدقه هم بده... و برایِ بار هزارم هم به حضور خدا ایمان بیاره... باور کن احساس خوشبختی ایجاد کردن به همین راحتیه... فقط کافیه بحرانِ قابل کنترل ایجاد کنی...


ولی سوایِ اینها، اومدم بگم که هر دم از این باغ بری می رسد... یه بار چند سال پیش به خواهرم که می خواست خبرنگاری بخونه خرده گرفتم و با سرمستی ِ یه دانشجویِ به خطا در راهِ مهندس شدن هِ درگیر تئوری هِ چند خطی فلسفه خوانده طعنه زدم که اگر روزی دیگر خبری نبود چه... که اگر روزی دیگر دست از جنجال برداشتیم و نشستیم زندگیمان را کردیم چه... که اگر روزی آرزویِ صلح تان به بار نشست و دنیا گلستان شد چه... بیکار می شوید که... محل معاشتان می شود دنیایِ زپرتی ِ سینما و ادبیات و گل و بلبل که...

حالا اما، می بینم انگار بعضی چیزها مجالِ وجود ندارند... مهم نیست که روی کاغذ چه بنویسی...


بو خوشه ویسته که م*

 

کردها، به خصوص کردهای ایران، آدمهای استخوون داری هستن... با قوانین خاص خودشون و روابط خاص خودشون و کله شقی های خاص خودشون... به نظرم هم به لحاظِ منش و هم به لحاظِ تضییع حقوقشون با بلک های آمریکا قابل مقایسه هستن...  

انگار که جوری مظلومیتِ تاریک زیر پوستشون داشته باشن  

 

 

*. برای معشوقه ام... عنوان شعری به زبان کردی