و اینک سال از نو، قصه از نو


همکار صِرب ام بهم گفت آدمایی که زیاد فکر می کنن و دو راهی دارن تو کله شون، هیچوقت به جای خاصی نمی رسن... زدم زیر خنده... گفت چرا نمی ری معلم شی... بهت می آد معلم باشی... 

دهنم باز موند... گفتم مامانم معلم بوده... گفت همین... به ارث بردی... آی کود اسمِل ایت آن یو... معلم باشی آرومتری...

دیگه نگفتم که یه سری رفتم سر کلاسای ایجوکیشن (تربیت معلم؟) تو یو.بی.سی نشستم و دور و برش پرسه زدم... دهنم رو بستم و به لبخندی اکتفا کردم... حالا از اون موقع هر از گاهی می بینم زل زدم به دیوار... همینجوری بیخودی...

شاید بعد از اینهمه سال که سعی کردم ادای بابامو در بیارم وقتشه که برم تو قالب مامانم و یه زن خوشحالِ کامل باشم... یا شایدم لازمه شهرم رو عوض کنم و از هر دوشون دور بشم تا بتونم قالبِ دلِ خودمو پیدا کنم...


حالا در آستانه ی سال جدید، با برنامه ی تازه ای در خدمت خودمون هستیم... معلم شدن یا نشدن! مسئله اینست...


نود و یک شد... شت... شت... شت (به امتدادِ کسره ی شین تا لحظه ی وقوع سال نو)...


داستان هفته 5


داستان زندگی آن آدم ِ پر مشغله ی کمی دپرسی که یک روز موقع چک کردنِ لانه ی کبوترهای تازه تخم گذاشته ی زیر سقف تراس، از طبقه ی سوم پرت می شود پایین... می افتد روی بوته ها و با چند استخوان شکسته جان سالم به در می برد ولی اطرافیان همه فکر می کنند خیال خودکشی داشته... سعی می کنند زندگی اش را ساده تر کنند و سر و سامان بدهند... همین "سر و سامان" پیدا کردن زندگی و جلساتِ تراپی با تراپیستِ نفهم ِ کلیشه ای می کشاندش به بستری شدن در آسایشگاه روانی... و در نهایت بر اثر مواجه شدن با حجم ِ خالی ِ زندگی ِ قبلن بی سر و سامان و شلوغ و حالا مرتب و خالی، جرقه ی خودکشی ِ اینبار جدی اش را می زند...


بیتوته ی کوتاهی ست جهان، در فاصله ی گناه و دوزخ


چی شد که انتخابات تحریم شد؟ امید به اصلاحات از بین رفت؟ رای ندادن تبدیل شد به نشانه ی اعتراض؟ زورمون نرسید تصمیم گرفتیم بزنیم ظرفا رو بشکنیم؟... 


تا دو سال پیش تحریم انتخابات مذموم بود... نشونه ی واگذار کردن بازی بود... خبر از نداشتن فرهنگ دموکراتیک می داد... بسیار هم به درستی... تا اون موقع اصلاح طلبی رو بورس بود و همه ی اینها در بدنه ی حرکت اصلاح طلبانه کاملن معنی دار و معتبر بود... که اصلن شرکت در انتخابات یکی از ارکان اصلاح طلبیه... بی شک...


حالا طی این دو سال خیلی ها از بدنه ی قطب اصلاح طلب جدا شدن... در حدی که دیگه واقعن قطبی نمونده و اون چیزی که مونده پشتوانه ی مردمی زیادی نداره... دیگه همه شمشیرها رو از رو بستن و بازی رفته رفته خیلی رادیکالتر از این شد که اصلاح طلبی بتونه نقشی توش بازی کنه... ولی مسئله اینجاست که اونایی که افکار اصلاح طلبانه شون خط خورد و از بدنه ی قطب جدا شدن، اصرار دارن که چهارچوب رو هم با خودشون ببرن... اگه تبدیل به رفرمیست شدن، می خوان جنبش اصلاح طلبی رو تبدیل به رفرم بکنن... اگه تبدیل به برانداز شدن می خوان تعاریف اصلاح طلبی رو به براندازی نزدیک کنن... الخ...


این وسط، من چیز دیگه ای رو که نمی فهمم اینه که چرا خاتمی یهو شد سوپر استار ِ انتخابات؟! چرا یهو همه شروع کردن به نکوهش که چرا رفت رای داد و چقدر خائنه و اینم از این و اینا؟! خاتمی دیگه چه جوری باید بگه که هنوز اصلاح طلبه؟ که هر اتفاقی بیفته اصلاح طلبی تعریفش عوض نمی شه؟ که به همون دلیلی که دو سال پیش برای یک اصلاح طلب رای دادن یک «باید» بود، الان هم هست؟... 


تو انتقاداتِ با ته مایه ی خاله زنکیمون اغلب این نکته جا می افته که آدما رو تو چهارچوب باورهاشون بررسی کنیم... و البته همیشه این هست که هر که با ما نیست، خاک بر سرش... و کار ِ درست اونیه که ما می گیم... و البته من الان از کسی دفاع نمی کنم... صرفن دارم نکاتِ مبهم ِ این واکنش ِ احساسی ِ در سطح ِ جامعه مون رو مرور می کنم...



باد ما را آلردی با خود برده است


تازگی ها از هر چیزی که برام تبلیغ می شه فورن زده می شم... یه کتاب ِ ونه گات رو از آمازون خریده بودم و پنج شش تا دیگه اش رو تو ویش-لیست ام داشتم... حالا آمازون ول ام نمی کنه با ریکامندیشن هاش... هر روز یه جوری با «کورت ونه گات» ایمیل می سازه می کنه تو چشمم... من هم طی یه حرکت احساسی رفتم همه ی کتابای ونه گات رو از ویش-لیست ام پاک کردم...


بعد الان نشستم نگاه می کنم به همه ی خواستن ها و نخواستن های تو زندگیم (طبق معمول!)... همه شون انگار واکنشی ان... به ندرت چیزی رو تو خورجینم پیدا می کنم که از خودم باشه... از ذاتِ خودم و درونِ خودم هولم داده باشه به سمتی... تازه من مثلن سر جنگ دارم با تقدیر... می خواستم ول بدم که الان معلوم نبود کجا بودم...


به نظرم یکی از مهمترین وظائف پدر و مادر هم همینه (نیس که من الان در آستانه ی مادر شدنم!)... که بچه رو پروتکت کنن از جهت گیری با بادهای اکسترنال... بذارن بچه از درونِ خودش جهت بگیره... که پس فردا سر بلند نکنه بگه من کی ام اینجا کجاس... این حتی از سیر کردن شکم بچه هم مهمتره... حالا ببینین کی گفتم



داستان هفته 4


داستان آدمی که هیچ عقده ای تو زندگی نداره... هیچ نداشته ای نبوده که داشته باشه و هیچ حسرتی نبوده که پرورونده باشه... خیلی بی سر و صدا زندگیش رو می کنه و خیلی بی سر و صداتر می میره و هیچکس هیچوقت قابل نمی دوندش که داستانش رو بنویسه...

و بدین گونه، نویسنده در پایانِ داستان نتیجه می گیره که دنیا و از همه مهمتر ادبیات، رو سیبیل ِ عقده ای ها می چرخه... کرکره رو می کشه پایین و می ره خونه شون