دوست داشتنی، غیر قابل تحمل


بعضی ها هم اینجوری هستند... بعضی آدمها، بعضی شهرها... و من هنوز دارم پس لرزه های بازدید از ولایت رو پس می دم... هنوز تا می شینم می پرسن تهران چطور بود... هنوز با خودم تصمیم نگرفتم که تهران چطور بود... هنوز واسه این سوال یه جوابِ واضح و یکدست ندارم...

گاهی تا می پرسن می زنم تو حال و هوایِ آشنای شهر و دلِ طرف رو خون می کنم، گاهی هم صاف می رم بالا سر ِ ترافیک و شلوغی و افسردگی و گرانی و حال طرف رو به هم می زنم... دستِ آخر فقط یه نتیجه گیری برام می مونه: دوست داشتنی، غیر قابل تحمل...



و من نمی دونم چرا ویکند که می شه نمی گیرم بخوابم که دوشنبه صبح اینجوری با حسرت به ساعت مانیتور زل نزنم

توجیه 101


یادداشت بیربط: یه کار عجیبی که چینی ها می کنن اینه که به زحمت و دست و پا شکستگی زیاد با همدیگه انگلیسی حرف می زنن... نه حتی در موردِ مسائل کاری، که مثلن در مورد آی پاد... یکی نیست بگه خب چه اصراریه... سر همه رو هم می برین


یادداشت اصلی: تو شرکت یه عده دارن حرکت می کنن به سمتِ تکنولوژیِ جدید، یه عده دیگه همه ی زورشون رو گذاشتن که در همان تکنولوژیِ قدیم به مقام ِ استادی برسن... من جزو دسته ی اولم... و ما تکنولوژی-جدیدی ها به تکنولوژی-قدیمی ها می گیم «دُگم»... و اونا به ما می گن «سطحی»... ما با خودمون جلسه می ذاریم و به این نتیجه می رسیم که حرکت به سمتِ تکنولوژیِ جدید کار کاملن درستیه و هزینه اش به فوایدش می ارزه... اونا با خودشون جلسه می ذارن و به این نتیجه می رسن که حرکت به سمتِ تکنولوژیِ جدید احمقانه اس و اصلن به هزینه اش نمی ارزه... ما می گیم می شه، اونا می گن نمی شه... الان هم یکی از این دُگم ها اومده بود بغل گوش من یه جوری که دیوار بشنوه به همین برنامه ی تکنولوژیکِ ما می خندید... عوضی!


دستِ آخر احتمالن ما کوتاه می آیم و از این شرکت می ریم یه جایی که "بفهمن"... ولی نکته ای که می خوام بگم، اصطکاکِ بین دو این جناح تو شرکت نیست... قضیه همونیه که می گه «هیچ آدمی رو نمی شه عوض کرد»... 

آدم برایِ کاری که می کنه همیشه به قدر کافی دلایل ِ قانع کننده داره... قانع کننده حداقل برایِ خودش... اگر نداشت، اون کار رو نمی کرد... هیچ آدمی نمی تونه با احساس گناه یا اشتباه، حتی چند لحظه دووم بیاره... یه مکانیسمی تو ذهن هست که من اسمش رو گذاشتم «توجیه 101»... در صورت بروز احساس گناه، ذهن سریعن شروع می کنه دلیل و توجیه و توضیح می چینه کنار هم و مثل پتو انداختن رو آتیش، ندایِ احساسات/وجدانش رو آروم می کنه... و وقتی اینکار رو کرد، چون از زبانه کشیدنِ دوباره ی ندایِ درون می ترسه و دیگه نمی خواد باهاش مواجه بشه، دو دستی توجیهات و استدلالاتش رو می چسبه و مثل شیشه ی عمر اونا رو به موجودیتِ خودش گره می زنه... بعد اینجوری می شه که اگه عقایدِ/دلایل/باورهای کسی رو ببری زیر سوال انگار وجود و شخصیتش رو انکار کردی... بحث یه بُعدِ دیگه می گیره و هیچکس نمی تونه بیطرفانه به قضیه نگاه کنه...

خلاصه اش اینکه بحث پیرامونِ دلایلی که طرف باهاش حقانیتش رو ثابت می کنه بی فایده اس... اگر قرار باشه کسی راهش رو عوض کنه، باید در درون به این نتیجه برسه که داره اشتباه می کنه... و همین که آدم بتونه قبول کنه تا الان داشته اشتباه می کرده، کم عذابی نیست... روبرو شدن با چنین احساسی خودش یک فصل از شجاعته... و خیلی از آدمها هم هستن که اشتباه کردن رو مساوی با احمق بودن می دونن که خودش یه بحثِ دیگه اس...


زیاد فلسفی نزنم... در کل، سعی نکنین کسی رو قانع کنین که داره اشتباه می کنه... اگه دارین از اشتباهش ضربه می بینین، در اسرع وقت ازش دور شین... اگه ضربه نمی بینین ولی دوستش دارین، پیشش بمونین که دور از جون اگه سرش خورد به سنگ، حداقل شونه های شما رو برای گریه کردن داشته باشه... اگرم دوستش ندارین که بذارین هر غلطی می خواد بکنه!

از این ولایت 2


تو تهران با روسری زیر چونه گره زده و روپوش ِ عاریه ای، کاملن تو پرسونایِ یه کُلفت فرو رفته بودم... و دخترا خوشگل... تماشایی... هلو... و پسرا همه خودشون رو عین گِی ها درست می کردن... و ماشین های خارجی زیاد... و دوبس دوبس ها فراخ... و صحنه های عشقولانه جلویِ چشم همگان... و من انگشت به دهان... که ای قوم باایمان... قسم به خط چشمهاتان... یا مارکِ کفشهاتان... که اینهمه شیکان پیکان... چگونه میسر است آخر... و سر در نیاوردیم... و از اعتماد به نفسمان کاسته شد... به مقدار زیاد... و احساس کردیم مامان بزرگِ همه هستیم... و ما را ترشیدن در ناصیه حک شده... مگر به همان پشتِ کوهی برگردیم... که از آن آمده ایم... باشد که ایمان بیاورند!


برگشتنه که پروازم رو کنسل کردن مجبور شدم از رُم بیام... هواپیما رو خاکِ رمانتیکِ ایتالیا در حالِ پرواز بود و از بد بیاری جام افتاده بود کنار پنجره... داشتم بیرون رو نگاه می کردم، یه مشت کوهِ پشتِ سر هم دیدم و نوکشون انگار که خاکِ قند پاشیده باشن، سفیدِ خوردنی!... فکر کردم احتمالن البرز هم از بالا همین شکلیه... و یه لحظه به نظرم اومد که «وطن» وجود خارجی نداره... و حتی چقدر خفه کننده اس که آدم «وطن» داشته باشه...

فکرش رو پس زدم... دلم نخواست وطن داشته باشم


از این ولایت 1


چند روزیه اومدم و جزو اولین برنامه هام پس از بازگشت این بود که پست بزنم و اینکه تا الان نزدم خودش نشون می ده که چقدر کار رو دستم بود... حرف زیاد دارم ولی پراکنده... یکیش اینکه قبل از رفتن فکر می کردم افسرده ترین آدم روی زمینم ولی چند روزی که بین آدمهای تهران پرسه زدم دیدم نه بابا وضعم خیلی هم خوبه... افسردگی در حد تیم ملی بود اونجا... و متاسفانه به حق... برام حتم شد که اگر الان در میهن عزیز بودم باز داشتم برایِ رفتن تلاش می کردم... شاید حتی با دلی پُر تر و پَرپَر تر...

الان که برگشتم شادم... قدر می دونم... زندگی ِ هر چند جدی و تا حدی سختم رو دوس دارم... احمق بودم که روزها رو غمگین می گذروندم...


بچه ها چندتاشون کانال عوض کرده بودن... یکی از فان ترین دوستانِ قدیم و ندیمم زده بود شبکه قرآن و تا حدِ افراط مذهبی شده بود... از این مدل ها که نماز ظهر و عصر رو جدا می خوند و دائم ذکر می گفت... از این منطق ها که دستِ خدا رو تا آرنج تو همه چی می دید و هر بدبختی ای رو به یه حکمتی می چسبوند... هنوز دوست داشتنی بود ولی حرف زدن باهاش اعصاب می خواست... بامزه اش این بود که شیشه ی ابسلوتِ نه چندان قدیمی ای تو کابینتش عرض اندام می کرد... اشاره که زدم پوزخند تحویلم داد... مثل این سیگاری هایی که افتخارشونه آخرین پاکت سیگار نصفه شون ده ساله تو کشوئه...

یکی دیگه از بچه های قبلن به شدت دخترباز، ترکِ دنیا کرده بود... نگرانش شدم...

و اونهایی که کانال عوض نکرده بودن خسته تر بودن و گاهن تسلیم... مثل سربازهای یک نفس جنگیده... مثل غریق هایی که دیگه بیخیالِ دست و پا زدن شدن... به وضوح یک حرفهایی را نمی زدند و حرفهای دیگری را هی تکرار می کردند انگار که آلزایمر داشته باشن... انگار که به قول رضا قاسمی، جاهایی از زندگی را بریده باشند و انداخته باشند دور... علائم حیاتی بیشتر تو کسایی دیده می شد که داشتن برایِ رفتن نقشه می کشیدن یا بار می بستن... به نظرم کار درست رو هم همونا می کردن... با اینکه منطقم آژیر خطر می کشید تشویقشون کردم... همه رو تشویق کردم به رفتن... منطق رو باید ریخت دور تو این دوره زمونه...



بازم از سفر می نویسم... هر چی سعی کردم حرفهام رو مرتب کنم نشد... حالا با همین پست های بریده بریده یه جوری از کار در می آرمش...