از این علف ها


یادداشت اول: قالبی تنگ به قواره ی تنم... نگاه که می کنم می بینم همیشه همین بوده... از رسم روزگار که شاکی می شم می گن از لامذهبیته... نمی دونم یعنی ایمان به خدا تحمل سختی ها رو آسون می کنه؟ چه جوری؟ جدی دارم می پرسم... کسی اگر می دونه برام بگه چه جوری می شه که آدم می تونه راحت تر زخم بخوره یا اذیت بشه اگه ایمان داشته باشه...


من هر چقدر می خوام بی سر و صدا از کنار ِ این ماجرایِ دین و جهانبینی بگذرم و خودم رو به انسانیات مشغول کنم نمی ذارن... ببینا...


یادداشت دوم: دلم می خواست بچه ای داشتم که چند سال دیگه بزرگ می شد و برام کادویِ روز مادر می خرید!... این پروسه ی پرسه زدن تو وادیِ کتابِ کودک بدجوری هواییم کرده... همینه که می گن آدم تو هر پس کوچه ای نباید سرک بکشه... و مسئله اینجاس که بچه پدر لازم داره!... روز به روز بیشتر دارم از ازدواج کردن و حتی ساده تر از اون، اعتماد کردن به یه نفر دیگه می ترسم... یکی از دوستام در آستانه ی به دنیا آوردنِ اولین بچشه... هر موقع یادش می افتم از خودم می پرسم واقعن چه جوری جرات کرد؟




جدالِ مزمن ِ گود ایناف و پرفکت


دیدی بعضی چیزای بدیهی چقدر قبولشون سخته؟! انگار هر چی هم بدیهی تر، سخت تر... مثلن قبولِ اینکه آدم همون چیزیه که الان هست... نه چیزی که اگه یه کم دیگه بهش وقت بدی می تونه باشه... یا چیزی که تا همین چند روز پیش بوده... الان... همین لحظه... همین چیزی که هستی چیزیه که هستی... واقعن جمله از این بدیهی تر نمی شه گفت ولی بازم قبولش سخته...


طی یه ورک شاپ ِ دو ماهه ی طراحی کتاب یه داستان ساختم و تصویر سازیش کردم... با وجودِ کمی ِ وقت و مشغله ی اضافی و خستگی و باقی بهانه ها، نتیجه ی کار اصلن به دلم نچسبید... ولی استاد گیر سه پیچ داده که بفرستش برایِ اِیجنت... من می گم نه... حداقل الان نه... یه کم دیگه وقت داشته باشم روش کار کنم... خلاصه از من انکار از اون اصرار...


آخرش انقدر عصبانی شد که شروع کرد سرم داد و بیداد کردن... گفت منتظر چی هستی؟ منتظری یکی دیگه از توت در بیاد؟ تو همین چیزی هستی که الان هستی... اینکه فردا چی می شی رو بذار تکلیفش رو همون فردا معلوم کن... همین الانت رو بپذیر و انقدر خودت رو انکار نکن... ایتس نات اِبات هو یو ویل بی... ایتس آل اِبات هو یو آر...


کلن زندگی کردن توی زمانِ حال رو بلد نیستم... همیشه فکر می کنم اون چیزی ام که خواهم بود... خیلی غلطه...


گاو هم می گه «ما»... این که نشد نشونه ی اتحاد


آرشیو وبلاگ رو به حالت اول برگردوندم چون دیگه برام پر واضحه که معلق نیستم!... خیال داشتم کل پست هام رو حذف کنم و عالمی نو بسازم و از نو آدمی ولی هم حیفم اومد هم تنبلیم... قبلن نوشتن برام خیلی ساده تر بود و با باز کردنِ ادیتور همیشه چیزی می آمد که تایپ کنم و بعد با خوشحالی پابلیش اش کنم... ولی این روزا خوب می فهمم که دیگه هر وقت خواستم نمی جوشم و مثل قدیما نمی نویسم و شک نکن که این از نشانه های انحلالِ روح است در زندگی آبکی!... این شد که دستِ آخر فقط چند تا پست رو که دوست نداشتم حذف کردم و چند تا کامنت هم باهاش به فنا رفت که عذر می خوام!... چند تا کار نیمه تموم دارم و باید به سرانجام برسونم که می رسونم!... مجددن زیاده عرضی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردمان به آن شادمانی بی سبب می گویند و تو می خواهی باور بکن و می خواهی باور نکن!



از این روزگار


یه موقعهایی آدم یهو چشم باز می کنه می بینه چی بود، چی شد... یعنی تو مخیله ات هم نمی گنجید که حالا چه خوب چه بد، راهت به این سو بگذره... از کوچه ی فلان معشوقه یا نامعشوقه گذر کنی... فلان در و دیوار ِ به هم ریخته رو پشت سر بذاری... به قول حبیب: کجا بودم کجا رفتم کجایم من نمی دانم... به تاریکی در افتادم ره روشن نمی دانم... 

که البته می دونم کجام و می دونم دارم کجا می رم ولی بازم از ناباوریم کم نمی شه...


کجا بودم کجا رفتم 
کجایم من نمی دانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمی دانم
ندارم من در این حیرت 
به شرح حال خود حاجت 

که او داند که من چونم اگرچه من نمی دانم

چو من گم گشته ام از خود
،
 چه جویم باز جان و تن
نمی بینم طلسم تن نمی دانم 
چگونه دم توانم زد در این دریای بی پایان 
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی دانم
برون پرده گر رو می کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی دانم

کجا بودم کجا رفتم 
کجایم من نمی دانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمی دانم



حتی وقتی می خندیم

 

نویسنده ی مورد علاقه ام نه وبسایت دارد، نه اکانتِ فیس بوک و نه حتی یک ویکی نوشته ی تر تمیز... عکسهایش هم اگر به تعدادِ انگشتهای دست برسد شکر است به ضم ِ شین...

 

 

 

فریبا وفی یکی از معدود نویسندگانی است که به لحاظِ شمایل شبیهِ داستانهایش است... منیرو روانی پور انگار زیاد شبیهِ «آینه» اش نیست... سیمین دانشور هیچ به «زری» نمی ماند... شهرنوش پارسی پور را که نگو... زویا پیرزاد حالا شاید کمی شبیهِ «کلاریس» باشد ولی فریبا وفی از خودِ زویا شبیه تر است به «آرزو»ی «عادت می کنیم»... فریبا همینطور شبیهِ اول شخص ِ «پرنده ی من» ِ خودش است و «حتی وقتی می خندیم» اش و «ترلان» اش و کسی چه می داند... شاید وقتی جوان بوده حرکاتش به «شعله» ی «رویای تبت» می زده...  

 

دلم می خواست نویسنده ی مورد علاقه ام بیشتر می نوشت... گاهی سفر می کرد... ترجمه می کرد... شعر می گفت... نمایشگاهِ نقاشی برگزار می کرد... و همه ی کارهایی که خودم دلم می خواست بکنم... ولی احتمالن انقدر دغدغه دارد که به هیچکدام اینها نمی رسد...