شما که غریبه نیستید و توسریِ روسری


[...] نمی دانم سینما چیست. خیلی ها نمی دانند [...]


[...] هوا که تاریک می شود، حلقه ی بالای جعبه می چرخد. نوری از پشت حلقه به پرده می تابد. از قیف بزرگ صدا در می آید. روی پرده عکس مردی است که روپوش سفید دارد. مرد شیشه ای به دست دارد. دهن شیشه گشاد است.

مردِ لباس سفید تپاله تازه ی گاوی می ریزد توی شیشه، درش را می بندد. یکهو تپاله ی توی شیشه پر از کرم و مگس می شود. صدای مردی از قیف می آید:

«فضولاتِ حیوان و انسان تولید مگس و حشرات می کنند.»

مردی روستایی که کلاه نمدی دارد و شلوار سیاه و گل و گشاد، روی پرده می آید. مریض احوال است سرش را با دستمال بسته. توی کوچه گشاد گشاد راه می رود و به در و دیوار می خورد و سرفه می کند. نوشته ای روی پرده می آید: «علیمراد مستراح...» تا می آیم علیمراد و مستراح را هجی کنم و بخوانم، نوشته از روی پرده می رود. مدیر بلند می خواند: «علیمراد مستراح می سازد» که همه بفهمند. خیلی ها سواد ندارند. قیف می گوید:

- این مرد روسای اسمش علیمراد است. او  در خانه اش مستراح ندارد.

علیمراد به خانه ش می رود. زن و بچه هایش همگی بیمارند. مگس و کثافت از سر و رویشان بالا می رود. مگسی می رود توی دماغ دختر کوچکش اذیتش می کند. هی می خواهد مگس را بپراند، نمی تواند. باز مگس می نشیند روی دماغش می نشیند پشت لب و زیر دماغش که سفیدک زده و آبش قیماق بسته. ما می خندیم. قیف می گوید:

-علیمراد فهمیده است که مستراح در زندگی لازم است.

علیمراد روی پرده بیل و کلنگی بر می دارد و به بیابان نزدیک خانه اش می رود. چند تا کلنگ به زمین می زند که ناگهان یک چاله ی دو متری کنده می شود. صدای عمو ابرام در می آید:

-یعنی چه، این دروغه.

همهمه می افتد توی تماشاگران:

- مگه می شه با دو تا نیش کلنگ چاله ای این قدری کنده بشه؟

- ما پدرمون در می آد تا دو وجب چاله بکنیم.

- دروغه، دروغه. حقه بازیه. کندن این چاله یه روز کاره.

مردی که روی پرده نور می اندازد عکس علیمراد را، کلنگ به دست، روی پرده می ایستاند و می گوید:

- این سینماست. کارش سرعت داره. نمی شه که دو روز فیلم نشون بدیم تا چاله ای به این بزرگی ذره ذره کنده بشه.

بعد، پیچ بغل جعبه را می پیچاند علیمراد را راه می اندازد.

علیمراد روی پرده، دو تا خشت که نمی دانیم از کجا می آورد، می گذارد روی هم. یکهو چهاردیواری بلندی ساخته می شود. صدای همه در می آید. می خندند:

- درست کردن این دیوار چند روز کار می بره. اونم دست تنهایی.

- چه آدم مزخرف و حقه بازیه این علیمراد. جادو جنبل می کنه عوض مستراح ساختن.

علیمراد بی خیال حرف های تماشاگران، آفتابه ای آب می کند و پرده ای را که نمی بینیم کی و چه جوری جلوی چهاردیواری آویخته شده، بالا می زند. می رود تو، پرده را می اندازد. صدای شکمش ار بلندگو شنیده می شود و توی مدرسه می پیچد.

همه می خندیم. روی پرده نوشته می شود: «پایان» [...]


-------

کتابِ محشریه. وقتی تکه ی بالا رو تایپ می کردم به کلی "اشتباه" دستور زبانی و نگارشی برخوردم که موقع خوندن اصلن چشمم رو نگرفته بود... مطمئنم دوباره هم بخونمش باز فرقی نمی کنه... نوشتن یعنی این... یعنی انقدر شیرین زبانی کنی که خواننده غرق بشه توی داستان و اصلن مهم نباشه چند تا ویرگول و نقطه و از و به و را جا می اندازی...


آقای مرادی کرمانی تو این کتابِ «شما که غریبه نیستید» بخشی از زندگی ِ تقریبن تلخش رو به شیرینی تعریف می کنه.. از طفولیت تا بیست سالگی که می ره تهران... به شخصه احترام زیادی براش قائلم... 



یادداشت: از مردانِ سرزمینم و جنبش ِ روسریشان متشکرم... انگار برایِ اولین بار چیزی از جنس ِ دردِ حقارت درونم آرام می گیرد



نظرات 1 + ارسال نظر
همای یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:46 ق.ظ

و این را به راستی می گویم که نثر خودت هم روز به روز زیباتر و زنده تر می شود.

متشکرم :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد