-
خدا حفظتان کند دکتر که وارکیان
جمعه 2 دیماه سال 1390 01:40
اگر الان خیلی بیکار نبودم از یلدای امسال نمی نوشتم... فکر نمی کردم روزی بیاد که برگزار کردن یلدا به یک «شاید، اگه وقت کنم» تبدیل بشه... ولی اومد و شد... شاید هم دارم در لبه ی افسردگی به سر می برم و بیخودی فکر می کنم سرم خیلی شلوغه... به هر حال امسال یلدا رو با ابسلوتلی هیچی برگزار کردم... آخر شب هم همینجوری که داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 05:44
به خودم قول می دهم روزی از این دائم دویدن ها دست بردارم... روزی چند بار به خودم قول می دهم... از صبح که توی رختخواب سر خودم داد می زنم که بلند شو بلند شو، دیر بجنبی فلانی زودتر از تو می رسه سر کار - که انگار چه جنایتی ست نفر دوم بودن... تا شب که باز سر خودم داد می زنم که بخواب بخواب، دیر بخوابی فلان - حذف به قرینه......
-
یکی بود یکی نبود... غیر از خدا، همه بودن
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 09:38
وقت ندارم خبر بخوانم... وقت ندارم از دیوار بالا رفتن های برادران بسیجی را از خلال عکسهای خبرگذاری پیاز و شلغم نچ نچ کنم... وقت ندارم فکر کنم که آیا جنگ می شود و پشتم بلرزد و دلم نیز... آیا سیب زمینی ام؟... خیر. سیب زمینی هر روز ساعت هفت بیدار نمی شود و مادری ندارد که کمرش گرفته باشد و پدری ندارد که در غیابش هزار خرده...
-
شمال لازمم
جمعه 13 آبانماه سال 1390 00:39
گودر کردن مثل دم غروب جمع شدنهای زیر بلوک بود... یا برای غیر اکباتانی ها، ته کوچه... یه چرخ که توش می زدی مثل این بود که یه دور از سر تا ته پاساژ رو رفتی و با همه ی اهل محل یه حال احوالی کردی... روزنامه ی شخصیمون بود یه جورایی... لیست آدمها و وبلاگات رو که تنظیم می کردی انگار می گفتی قربون دستت یه صفحه سیاسی بذار، دو...
-
می کنه چون می خواد بگه می تونه
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 02:34
یادداشت اول: اهمیتِ انجام دادن ِ کار از راه سختش... که انگار هر چی با مصیبت بیشتر یه کاری رو انجام بدی ارزش نهایی بیشتره و دستاورد بالاتر و والاتر... براش مهمه که فلان پرتره رو از رو مدل کشیدی یا از حفظ... پاک کن زدی یا نزدی... از رو انداختی یا مداد رو گذاشتی رو کاغذ و تا طرح تموم نشده برش نداشتی... پنچری رو که خواستی...
-
In search of inspiration or how I became a senseless statue
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 06:07
یه فکری تو فکرته... مبهمه... انگار هم هست و هم نیست... چند جور رنگ دور و بر خودش داره... یه مقدار قابل توجهی حس... نمی تونی ندید بگیریش... می دونی که می خواد بیاد بیرون... مثل عطسه ای که نوک دماغه... فکر می کنی یه قدم با بیرون انداختنش فاصله داری... یه قدم با عینیت یافتنش... یه قدم با اینکه بتونی انگشت اشاره رو به...
-
دل اندر وای دارم
جمعه 8 مهرماه سال 1390 06:27
یادداشت اول: مدیرم انگار رگ خوابم رو گیر آورده... سر کار بهم یه وبلاگ دادن!... فکر می کنین دیگه می شه منو ساکت کرد؟! یادداشت دوم: الان بهتر شدن ولی قبلن اخبار اسفناک رو که برای مامان بابام می خوندم می زدن به در ناباوری... می گفتن نه بابا مگه می شه... اینارو می نویسن که مردم بترسن... اینا رو می گن که سر مردم رو گرم...
-
My Huckleberry Friend
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 22:40
یادداشت فرعی: ده روزه که تولدم شده... هی به خودم می گم بشین بنویس... همینجوری پابرهنه راه نیفت برو تو سن و سال جدید... پس فردا بر می گردی می گی بیست و شیش رو کجا گذاشتم... ولی خب ننوشتم و الان هم اومدم یه چیز دیگه بنویسم... و نکته ی مهم اینجاس که ننوشتنم از سر تنبلی نبود... بیشتر اینجوری بود که حالا چی بنویسم؟ چی کار...
-
یا رب آن نو گل خندان که تو دادی به منش رو کجا گذاشتم؟
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 15:52
یادداشت اول: گریه نکردن بای فار ساده تر از اینه که بخوای توضیح بدی چرا داری گریه می کنی! یادداشت دوم: گیر افتاده بودم توی جمع مردان پنجاه سال به بالای از هر قومیت و صنفی (صنفیتی؟)... معتقد بودن در دنیای «فناوری اطلاعات»، روزی خواهد رسید که یک خرد جمعی آگاه و ناظر بر همه چیز ما را احاطه خواهد کرد... همه از دم داروینی،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریورماه سال 1390 07:25
یادداشت اول: یکی از مهمترین فایده های زندگی کردن در یکی از قابل-سکونت-ترین شهرهای دنیا این نیست که در یکی از قابل-سکونت-ترین شهرهای دنیا زندگی می کنی و از مزایای بی شمارش بهره مند می شی... اینست که بر می گردی به خودت می گی: ببین! دیگه بهتر از این نمی شه... پس بتمرگ زندگیتو بکن... و این خیلی مهمه... این تمرگیدن خیلی...
-
که گاهی هم اصن زبون همدیگه رو نمی فهمیدیم
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1390 08:58
انقدر تو دفتر پرایوسی ندارم و مانیتورم قابل رصده که هر دفعه اومدم یه چیزی به فارسی بنویسم یا بخونم، یکی از پشت سر اظهار شگفتی کرد از دیدن این الفبای در هم تنیده ی پر از نقطه ی از راست به چپ... یا هر بار پای تلفن حرف زدم ایضن... و انقدر تکرار شده، گاهی برای خودم هم جالبه که می تونم فارسی رو بخونم بفهمم!... انگار تو این...
-
باز پراکنده
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 01:18
یادداشت اول: تجربه اگر می شد برام، خیلی وقت پیش دست از جدی گرفتن زندگی بر می داشتم... رفتم سر کار جدید، با دلهره، با هیجان، با یک دنیا امید و آرزو!... روز اول گفتن کامپیوترت رو سفارش دادیم، می آد تا عصری... نشون به اون نشون که کامپیوتر مذبور روز جمعه ساعت چهار بعد از ظهر به دست بنده رسید... باقی مسائل هم به همین...
-
Who let the dogs out
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 09:42
خیلی خسته ام... ولی سعی می کنم نشون ندم و ماسکِ همه-چی-آرومه-بیا-بریم-ماست-بخوریم بزنم... چون هنوز مثل قدیم ها معتقدم که آدم هر چه کمتر غر بزند محیط زیست کمتر آلوده می شود و اینطوری بهتر است... که البته در این نوع جهان بینی، طبعن آدم چشم باز می کند و می بیند شده موجودی در رده ی سطل آشغال... بعله خلاصه که خسته ام......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مردادماه سال 1390 22:25
امروز آخرین روز ِ سه سال و نیم کار در این شرکتِ معظمه... و در زندگی کوچکِ من این اتفاق بزرگیه... وقتی بهش فکر می کنم مخلوطی از مسرت و محنت می آد تو سرم که باز هم در زندگی کوچکِ من چنین موج احساسی اتفاق بزرگیه... حتی اگه قر و قاطی و مبهم باشه... طعنه اش (ترجمه ی Irony!) اینجاس که الان انقدر خوابم می آد که اینا هیچکدوم...
-
هاله سحابی و پدر
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 01:15
مورخ امروز، باز از زندگی خارج شدم... باز هوش و حواسم رو گم کردم و باز دارم تو باتلاق خشم و نفرت و درماندگی و ناباوری فرو می رم... مورخ امروز، معلوم نیست باز کی مراجعت کنم...
-
اهم اخبار
جمعه 6 خردادماه سال 1390 02:00
از صبح تا حالا هیچ کاری نکردم حالا هم نشستم فکر می کنم فردا چه جوری گزارش بدم که ضایع نشه از خونسردیم خوشم می آد تازه چند ماه دیگه هم می شه بیست و هفت سالم اونم به نوبه ی خودش جالبه
-
وضعیت: قرمز
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1390 03:20
دستها تا نزدیک آرنج یخ، موها در هم گره خورده، سر درد بر اثر گریه ی دیشب (بله تازگی ها گریه هم می کنم)، وسوسه ی یک لیوان چای دیگر، دوستم در بیمارستانی بسیار نزدیک به محل کار بنده در حال زاییدن است و من به کدی که تا نیم ساعت پیش مثل گل کار می کرد نگاه می کنم که حالا از همه جایش "خطا" (تلاش مذبوحانه برای زنده...
-
Hangover without drinking
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 06:53
خالی شدن ذهن... سقوط کردن یه جور رستگاریه... باید قدرش رو دونست... از توی آب به آدمای مواج دور استخر نگاه کنی و آرزو کنی که ایکاش واقعیت هم اینطور در رقص و مست و ملنگ بود... بعد خودت رو خشک می کنی و می ری به دو نفر از شش میلیارد نفر توی دنیا ثابت کنی که سرت به تنت می ارزه... و در تلاش روزانه برای دفاع از اخلاقیات از...
-
You may very well call it Agony
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 00:31
به هر حال از آدمی که با هزار جور تکلیف و دِین به دین و خانواده و جامعه و بشریت متولد می شه و بزرگ می شه و عکسای «جشن تکلیف» اش هم هنوز تو یه آلبومی تو زیر زمین خونه ی یکی داره خاک می خوره نباید انتظار داشت به این راحتی ها دست از سر خودش برداره... وقت لازم داره طفلک...
-
از سری درسهای من به خودم
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 22:30
آدمیزاد یک قابلیتی دارد که می تواند فراموش کند چیزی را که عذابش می دهد... خار ِ تویِ چشم را یا تیر تویِ قلب را یا میخ تویِ کفش را... فراموش می کند و مسئله خود به خود حل می شود و عذاب مرتفع... این کار را، حتی گاهی ناخودآگاه می کند و گاهی تر بی سر و صدا... بدون اینکه نقشه ای بکشد یا تصمیمی بگیرد یا آسمانی را به زمینی...
-
آزادیخواهی، بهانه ای برای تامین امنیت شخصی
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 22:51
فرانسه به بهانه ی سکولاریسم ملت رو منع می کنه از حجاب گذاشتن... اسمش هم هست لیبرال دموکراسی... از من بپرسین می گم چیز خوبیه چون من تو قالبش جا می افتم، ولی از یه مسلمون دو آتیشه بپرسین می بینین زیاد باهاش خوشحال نیست... چون مثلن نمی تونه تو این قالب بزنه خونِ من ِ کافر رو بریزه و پس نمی تونه دین و اعتقادش رو کامل به...
-
وقتی هالیوودِ کشور همسایه می خزد زیر پتو
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 17:02
عادت زشتی پیدا کردم و آن اینکه زیاد فیلم می بینم... گمانم متوسط بگیری روزی دو تا می افتد به حساب... بعد آمده ام باهوش بازیِ مدل آمریکای شمالی در بیاورم و در این "بیزی لایف" ِ نابرابر استفاده از وقت را بهینه کنم، گذاشته ام پشتش و فیلم های بر اساس ِ کتاب (کلاسیک ها بیشتر) می بینم... نتیجه افتضاح است... نکنید...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 17:04
ساعت پنج صبح است و من مریض شده ام (باز) و دیشب فکر کنم هشت بود که خوابیدم و واسه همین الان بیدارم... بعد از سه ساعت قلت (غلت؟ قلط؟ غلط؟) زدن پاشدم رفتم از آشپزخانه نون پنیر برداشتم آوردم توی اتاق که کسی را بیدار نکنم و فلاسک پر از چای بود که حاکی از اینست که پدر از گل بهترم باز ساعت دوازده شب چای دم کرده و ساعت دوازده...
-
یه قابلیتی تو آدما هست که می تونن نشنون
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 03:55
می گن یه روز یه بچه هه به مامانش می گه: - برام آب پرتقال با بیسکوئیت می آری؟ مامانش جواب می ده: - بیسکوئیت نداریم بچه هه می گه: - خب پس آب هویج با بیسکوئیت بیار - بیسکوئیت نداریم آخه - پس شیر کاکائو با بیسکوئیت بیار - می گم بیسکوئیت نداریم - خب چایی با بیسکوئیت چی؟ - وا، می گم بیسکوئیت نداریم - خیلی خب، اصن بیسکوئیتِ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 00:03
دولت هارپر یه دو تا گل قشنگ زده به سرش... و ساختار سیاسی کانادا انقدر هچل هفه که وقتی دولت گند می زنه، مجلس رو هم منحل می کنه و دوباره انتخابات برگزار می کنه که خوب همه ی بازی از اول بشه... البته اول مجلس باید صداش در بیاد و بگه که دولت دیگه مورد اعتماد ما نیست... و خب از همین جا متوجه می شیم که دولت هارپر خیلی گند...
-
وای وای... یعنی دلیل محکمه پسند نداشتی؟؟
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 21:31
از همون روز اول شروع کن دلیل جمع و جور و مستند کن که هر موقع ازت پرسید «چرا دوسم داری» مثل بز نگاش نکنی... ظاهرن این سوالیه که از یه موقعی به بعد همپای «ساعت چنده» پرسیده می شه و اگه در همون لحظه جواب مناسب مثل بلبل قرائت نشه می تونه یه شبه زندگی رو با خاک یکسان کنه... توصیه های ایمنی رو جدی بگیرین
-
To laugh and cry and cry and laugh about it all again
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 21:01
Crimson Gold رو دیدم از جعفر پناهی چند وقت پیش... داستان عالی... جا به جا دیالوگهای محشر... هنرپیشه های غیر حرفه ایِ با دوربین راحت... کادر بندی های خوب از خیابونای تهران... یکی دو تا غافلگیریِ دلچسب... بدون ننه من غریبم بازی... بدون اشک و ناله و زاری... ولی همچین محکم می کوبه تو صورتِ آدم... از سینما که اومدم بیرون...
-
عید آمد و ما لختیم
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1390 00:30
از اون روزاییه که نمی تونم کار کنم... از صبح تا حالا هیچ غلطی که نکردم هیچ، غلطهای دیروزم رو هم زدم منفجر کردم... پروژه ی جدید شروع کردیم و همکار جدیدِ بریتیش دارم که وقتی حرف می زنه می خوام رسمن شقه شقه شم از خوشی... در کنارش یک منیجر ِ کانادایی داریم که تازه بچه خوشتیپ هم هست ولی حرف که می زنه آدم می خواد بزنه تو...
-
تریبون به مثابه ی یدک کش
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 23:43
چند وقته دارم به تریبون داشتن فکر می کنم... از یه جایی به بعد تو زندگی، آدم دیگه صرفن چون حرفی داره حرف نمی زنه... یعنی به یه جایی می رسه که می گه خب اینی که الان داره دنگ و دونگ تو کله ام چرخ می خوره رو بگم یا بنویسم، مثلن تو همین وبلاگ یا تو دفتر یا هر جا، که چی بشه... بعد اون حرف یا فکر یهو انگار که سیلی خورده...
-
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 02:18
همجنسگرا بودن توی اکثر کشورهای آفریقایی غیر قانونیه... گِی بودن بیشتر از لِز بودن... یکی از سختگیرترین کشورها هم در این زمینه زیمباوه اس... باور کلی اینه که هوموسکچوالیتی (هموسکشوالیتی، اونطور که مجریِ خوشگل بی بی سی تلفظ می کرد) غیر آفریقاییه... یه پدیده ایه که از غرب اومده... و به خاطر حفظ فرهنگ باید باهاش مبارزه...