امروز آخرین روز ِ سه سال و نیم کار در این شرکتِ معظمه... و در زندگی کوچکِ من این اتفاق بزرگیه... وقتی بهش فکر می کنم مخلوطی از مسرت و محنت می آد تو سرم که باز هم در زندگی کوچکِ من چنین موج احساسی اتفاق بزرگیه... حتی اگه قر و قاطی و مبهم باشه... طعنه اش (ترجمه ی Irony!) اینجاس که الان انقدر خوابم می آد که اینا هیچکدوم مهم نیست... مهم نیست که امروز روز آخره و من دیگه این میز خاکستری و دیوارهای قرمز و رفقای چینی رو نمی بینم... مهم نیست که دیگه به شماره ی فلان ِ خیابونِ بیسار نمی آم و تو کیفم دنبال کارتم نمی گردم که در رو باز کنم... مهم نیست که دیگه ظهرها پناهنده نمی شم به استارباکس جلوی ساختمون که تورو جدت یه کاری کن من بیدار بمونم... مهم نیست که دیگه بانوی ِ چینی ِ کافه ی اون ور خیابون سوپ هاش رو به زور نمی ریزه تو حلقم... الان همه ی فکر و ذکرم اینه که امروز تموم شه و برم خونه بخوابم! 


از هفته ی دیگه کار جدید رو شروع می کنم که اونم اتفاق بزرگی خواهد بود... امیدوارم این آخر هفته بتونم درست بخوابم و اون رو دیگه از دست ندم... باید بیشتر بنویسم از این روزای بی مراجعه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد