حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

 

بی خیالم... بی تفاوت به آنچه که می گذرد... حتی خوشحال... برخوردار از ایمانی گوسفندی... مطمئن به آنچه که قرار است بشود... و آنچه که قرار نیست بشود... و این از مظاهر اعتقاد به سرنوشت نیست... از جمله عوارض جانبی ِ روشن شدن تکلیف با خویشتن خویش است... دلیلی کافی برای بالا کشیدن پاروها... غلاف کردنِ ادعاها... حتی اگر برای لَختی...

  

بی عنوانی از خودمان است

 

یادداشت اول: دلتنگِ شهر ِ شلوغ و به هم ریخته ام شده ام در حد دکترا... حالاست که می فهمم مثلن خاله و دایی چی می گفتن وقتی شبِ اول توی مسیر فرودگاه تا خانه صورتشان را توی دودِ ترافیکِ دو نصف شب می گرفتند و آخیش کنان نفس عمیق می کشیدند هر چند چشمهای ورم کرده شان از شوق (یا دود؟) اشک می ریخت... من حالا، وسطِ سرمای مرطوبِ ونکوور با اینهمه ناز و کرشمه ی پاییز-به-سمتِ-زمستانِ طبیعتِ نارانه، دود و ترافیک و سوز ِ خشک کم آورده ام که کم از مازوخیسم ندارد... 

  

یادداشت دوم: «طبیعتِ نارانه» اختراع خودم است... وقتی زرد و سرخ (و گاهی صورتی... باورت می شد برگ هم می شود که صورتی شود؟؟؟)، اینجا و آنجا برگ می ریزد و من که این روزها عینکم را گم کرده ام گاهی توهم می زنم و کپه ی برگها را مثل ِ شعله های آتش ِ جامد می بینم... می گویمش «نار» اما خنکی ِ هوا بیشتر به بهار می زند و یکجوری این دوتا را که با هم قاطی می کنم می شود «نارانه»... 

چقدر توضیح! 

 

یادداشت سوم: یه موضوع بامزه ی اینجا، پیدا کردنِ قبله اس و اینکه از کدوم ور قبله نزدیک تره... بعضی ها رو به شمال وایمیسن و می گن از آلاسکا که رد شی راحت تره، بعضی ها به سمت شرق- یه خورده کج- بعضی ها به سمتِ غرب- یه خورده کج-... من که هر بار یادم می آد اینجا چقدر دوره از تهران، حالم بد می شه... 

 

یادداشت چهارم: شهرم معروفه... اکثرن وقتی روشن می شه که ایرانی ام می پرسن «تو تهران بزرگ شدی؟»... حالا نمی دونم بعدش تو دلشون چی می گن... ولی شهرم معروفه و همین ما را بس!

 

پی نوشت: روایتِ مدرسه ی فیلم ونکوور از بلاگیدنِ ایرانیان رو حتمن ببینید

ناامید نباش ریرا... اینجا گاهی آفتاب هم می شود...

 

یادداشت اول: این روزها کمتر حرف می زنم... خیلی کمتر... آنقدر کم که دیگر خودم هم فهمیده ام... بیشتر نقش می کنم و روی خطوط زورم را می زنم و آنقدر یک خط را می روم و می آیم که توانم تمام می شود و روی مبل، نشسته، خوابم می برد... 

 

یادداشت دوم: حرف نزدن هم خوب است و هم بد... من که دیگر خسته شده ام از تفسیر و تنظیم و میزان کردن به معنی وزن کردن... آدم وقتی چاره ای ندارد و دیگر چیزی هم برای از دست دادن ندارد، مسیر را رها می کند که راه خودش را برود... اما دورادور می بینم که کاملن برگشته ام به نُه سال پیش... روزهای پانزده سالگی... آن روزها را با تجربه های همه ی این سالها دوباره مزه مزه کردن، صفای خودش را دارد...

مثل نیلوفر و ناز، ساقه ی ترد و لطیفی دارد...

 

یادداشت اول: این روزها را، فقط می خواهم زودتر بگذرانم... 

 

یادداشت دوم: ری‌را... اقتصاد آمریکا را، راه نجاتی نیست... حکایت همانست که ترسم که اشک در غم ما پرده در شود، وین راز سر به مهر به عالم سمر شود... ترس فقط اینه که کسی رو نکشه... وگرنه که باید دورانش بگذره و این فرنگی های تنبل باید یاد بگیرن که گنده گ*** و گش*** رو بذارن کنار و کمتر خرج ِ عیش کنن و بیشتر کار کنن... وقت کردین این ویدئو رو تماشا کنین... راس می گه... 

 

یادداشت سوم: توی دنیای رشته، لحظه ی گسستن یه لحظه اس... قبلش هر چی هست اتصاله... هر چقدر هم که تارها از هم باز شده باشن و همه چیز به یه مو بند باشه، اما بازم بنده... بازم وصله... لحظه ی گسستن همون لحظه ایه که اون یه مو پاره بشه... اینه که چه آروم آروم تارهای رشته رو باز کنی و چه یکهو تبر رو فرود بیاری، بازم اون یه لحظه اس که اتصال و انفصال رو تعیین می کنه... آری دنیای رشته، دنیای سیاه سفیدیه...

 

حکایتِ غریبیه... من این قصه ی «دنیای رشته» رو واسه ی خیلی ها تو دلم گفتم... هر دفعه که یکی می خواد ترکِ وطن کنه یه دور این مرثیه رو می خونم... واسه خودم هم خوندم... هر روز ِ اون روزهای آخر... ولی حالا اگه می گم مرثیه، با اشک و آه و ناله اشتباهش نگیر... یا اشک و آه و ناله رو با چیز بدی اشتباه نگیر... البته سخته توی خیابونای تهران راه رفتن اون روزهای آخر... سخته به چشم دیدن که بندِ ناف ات داره پاره می شه و از مام میهن داری جدا می شی... ولی می شه دیگه... هر چی هم وایسی بهش زل بزنی کمکی نمی کنه... هر چی هم آرومتر اینکار رو بکنی بازم کمکی نمی کنه... لحظه ی انفصال یه لحظه اس... قبلش اتصاله، بعدش جدایی... جدایی هم چیز بدی نیست... یه جوریه، ولی چیز بدی نیست... بعدش باز خودش یه دنیاس... مثل اولین نفس هاییه که طفل می کشه بر اثر اصابتِ سیلی ِ پرستار به ماتحتش! ظاهر قضیه پر از اشک و زاری و ونگ ونگ و قربان صدقه ی اطرافیان و بالیدنِ پدر و روشنی چشم مادر و الخه... ولی اصل ِ اصلش، اینه که داره اولین نفس هاش رو می کشه...

 

اینا رو نوشتم اینجا که بعدن بیای بخونی...

به خانه ی من اگر آمدی...

 

اگر به خانه ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سـیــاه
می خواهم روی چهـــره ام خـط بکشـم
تا به جــــرم زیبایی در قـــــفس نیفتم
یک ضربـــدر هم روی قلبـــم تا به هوس هم نیفتم !یک مداد پاک کن بده برای محـو لـب ها
نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند!یک بیلـچــه، تا تمام غرایز زنـــانه را از ریشــه در آورم
شـــخم بزنم وجودم را ...بدون اینها راحت تر به بهشـت می روم گویا!یـک تیــغ بده؛ موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد
و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم !نخ و سوزن هم بده، برای زبانـــــــم
می خواهم ... بدوزمش به سق
اینگونه فریادم بی صداتر است!قیچی یادت نرود
می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانســــور کنم !پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشـوی مغزی
مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت
می دانـــی که؟ بایــد واقع بیـــن بود !صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر
می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب
، برچسب فاحشـــه می زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!یک کپی از هویتــــــــــم را هم می خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد
، فحـــــش و تحقیر تقدیمم می کنند !تو را به خدا....اگر جایی دیدی حقــی می فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !و سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکــــــــارد بخر به شکل گردنبند
بیاویزم به گردنم....و رویش با حروف درشت بنویسم:من یـک انسانم من هنوز یک انسـانم من هر روز یک انسانم  

 

 

این رو باران فرستاده... نمی دونم سروده ی کیه و از کجا آوردتش... حتی شاید کار خودش باشه!  

مرسی... خیلی به دل نشست...