باز بر می گردم اینجا رو باز می کنم می بینم یک سال شده که یادداشتی نذاشتم... فکر می کنم به همه ی آنچه که تو این یکساله بهم گذشته و همه ی شدن ها و نشدن ها‌یی که حتی یادآوری و شمردنشون هم  سخته... چند بار شد که فکر کردم اینو باید برم بنویسم که یادم بمونه... یا اگر اینو دیگه ننویسم تو بلاگ پس دیگه چی... چند دفعه از این چند دفعه ها فکر کردم بذار پیچ بعدی رو هم رد کنم بعد... و شد که الان شد...


پست قبلیم رو می خونم و یادم می آد که از جمله موارد کلان زندگی توی این یکساله گذشته ولی، که هر موقع ازش بگم تازه اس، اینه که چقدر میزان ایمان و وفاداریم به فرهنگ ایرانی و به ایرانی بودن محک خورده این چند وقت... استفاده‌‌ی کلمه‌ی «ایمان» یا «وفاداری» برای توصیف رابطه با فرهنگ برام یه کم پشت و روئه، ولی از سوی دیگه آیا دهه‌ها نیست که از فرهنگ ایرانی داره به مثابه ابزار مقابله با سنت اسلامی استفاده می شه؟... چه کلمات دیگری هست برای توصیف این استفاده ی ابزاری در عین حال مستاصلانه‌ی و حتی شاید معصومانه؟...


خیلی وقت بود که ایرانی بودن برام در بهترین شرایط مثل ابری بود که فقط از دور می تونستم ببینمش... در چند سال گذشته که سعی کردم بهش نزدیک شم و بازگشتی به اصل داشته باشم، تجربه ام مثل ایستادن تو ابرا بود، همونقدر توأم با دید کور، رسوخ سرما تا مغز استخوان، و تنگی نفس... می شناسم کسانی رو که از ۱۴۰۱ تا الان انگار جون تازه ای گرفتن، توی فضای فارسی فعالیت می کنن، می نویسن، بحث می کنن، حضور دارن... من به اینهمه شور و اشتیاقشون غبطه می خورم... ولی از طرفی خودم هروقت به شعله ی شمع نزدیک می شم پرم می سوزه...


یکی از دلایل پر سوختنم، اینه که هنوز درگیر «زن بودن» ام توی فضای فارسی... هنوز درگیرم با نگاه جنسیتی نوع ضعیف بودن و بحث‌های فاجعه‌ای مثل اینکه «آیا سلیطه باشیم یا نه»...  آیا راه رسیدن به کرامت انسانی از ایستگاه اعتراض و طغیان می گذاره یا از ایستگاه نجابت و اطاعت... دلشکسته‌ام که اینهمه مردها و حتی برخی زنهایی که فریاد زدند «زن، زندگی، آزادی»، هنوز نگاه کالا مآبانه و دست دومی و جنس ضعیف دارن به زن... باهوشترین‌هاشون این جنس ضعیف رو تعبیر می کنن به جنس لطیف... می پیچند لای زرورق با پاپیون و لبخند... که حتی بیشتر دردناکه برام... ته ذهنم زنی از شدت عصبانیت جیغ می کشه و گیس می بره...


احتمالن درستش اینه که برای خودم تجویز کنم هزار جلسه تراپی... تا وقتی که دیگه انقدر مایوس و ناامید و خشمگین نباشم از فرهنگ مادری و‌ پدریم... که بتونم تاب بیارم نفس کشیدن رو، و حتی پرواز کردن رو توی ابرها... ولی از طرف دیگه، یه زندگی موازی ای دارم که توش شهروند جهانی ام، مهاجرم، معمولی ام، با تجربه هایی که بعضن نادر و اگزاتیک به حساب می آن... با ایدئولوژی غربی  زندگی می کنم هرچند که نقدش می کنم و سعی می کنم ایده های خوب لیبرالیسم و سوسیالیسم رو غربال کنم و بچپونم توی زاویه ی دیدم... یه زندگی موازی ای دارم که توش زن نیستم، عصبانی نیستم، آدمم و مشکات آدم-وارانه دارم... بحث ام سر «بودن» نیست، سر «شدن» ه... این زندگی موازی رو به مراتب بیشتر دوست دارم... مشکلاتش رو هزار بار بیشتر به جون می خرم... 


با تراپیست درونم بحث می کنم که شاید حل کردن همه ی گره های درون زیادی ایده‌آل گرایانه باشه... شاید صلاح باشه گره های وصل به ایرانی بودنم رو یک گوشه بگذارم و بگذرم... مگه چقدر زمان هست توی یه عمر، که بخوای به همه ی ابعاد وجودیت جلا بدی... چی می شه اگر در این صندوقچه رو باز نکنم، بذارم خاک‌ بخوره گوشه ی وجودم، به جاش برسم به باقی زندگی... تراپیست درون طبعن چشم‌غره می ره... می دونم که می دونه که مستأصل ‌ام از اینهمه خشم و زخم و شاید حتی سالها طول بکشه تا بتونم بدون انزجار به ایرانی بودنم نگاه کنم... چه برسه به تحلیل درست و توأم با درمان... و می‌دونم که برام متاسفه...



از اول شلوغی ها که شروع شد، نیت کردم که اینجا مرتب بنویسم... نیت کردم که بیشتر از مهاجر بودن، ایرانی باشم... تصمیم گرفتم پشیمون باشم از اینکه بیشتر از ده دوازده ساله که از دیسکورس ایرانی فاصله گرفتم... که فارسی صحبت کردنم محدود به هر شنبه زنگ به مامان و بابا نباشه... حتی خیال پردازی کردم که شاید جمع ایرانی تو برلین پیدا کنم، جزوی از وطن در قربت بشم، زندگی ای که انگار زندگی قبلیم بوده یادم بیاد... ولی نشد... حالا از خودم می پرسم چرا نشد؟


جوابم مجموعه ای از دلایل بعضن خیلی پیش پا افتاده و بعضن بسیار بنیادینه... یه روزی می شد که فکر داشتم بنویسم، ولی صفحه ی بلاگ اسکای بالا نمی اومد... یه روزی هم می شد که بر اثر چرخ زدن تو توییتر آنقدر افتضاح می خوندم که از زبون فارسی و ایران و ایرانی بودن و هر چی نکبت این دنیاست متنفر می شدم... وقتی عربستان سعودی دست صلح دراز کرد یکی از بچه ها مسج زد گفت تموم شد... نمی خواستم باور کنم ولی ربطی به باور کردن یا نکردن من نداشت... باور اینکه با دست خالی بشه ژئوپولیتیک منطقه رو تحت تاثیر قرار داد از قدرت تخیل من خارجه... و همون موقع هم فکر کردم شاید اینطور بهتر... 


یکی از همکارام یه بار ازم پرسید ایرانی بودن چه جوریه... اون لحظه جواب درستی نداشتم بهش بدم ولی این مدت خیلی بهش فکر کردم و هنوز هم فکر می کنم... ایرانی بودن برای من چه جوری بوده؟ شاید ور از دوگانگی... مخلوطی از عشق به زندگی و سرخوردگی از زنده بودن... تعلق خاطر به جایی داشتن که جات نیست... دلواپس قهرمان‌های  تو داستان بودن، که تو هم لابد براشون مثل داستان می مونی، یا درس عبرت... یه جور دلبستگی ای که هزاران سال رسم قناعت و انعطاف و عادت پشتشه، که هم یادت داده چه جوری تو سخت‌ترین شرایط زنده بمونی و هم صدای اعتراضت رو ازت گرفته... بهش اضافه کن زن بودن و تب زندگی داشتن و آزادی نداشتن رو... 

این روزها که صحبت از امثال سروش و ثابتیه، پا به پاش می خونم و می شنوم که آیا صلاحه که الان پای اینجور بحثها پیش بیاد؟... آیا به جای نبش قبر ساواک و انقلاب فرهنگی، بهتر نیست که همه با هم متحد بمونیم و بعد از رسیدن به هدف، سر این بحث ها رو باز کنیم؟... آیا کسایی که به امثال سروش و ثابتی می پردازن، تفرقه اندازهایی بیش نیستن؟... آیا این جور جستجوهای فرهنگی و بیرون کشیدن پرونده بعد از سی-چهل سال و دادگاه صحرایی وسط توئیتر برپا کردن، نشونه ی فرهنگ خالی از تمدن نیست ؟... آیا مایی که اینجور بی خبر و یک شبه همه رو به سیخ می کشیم، هیچوقت خواهیم تونست اتحاد و همبستگی داشته باشیم؟... جواب من اینه که نه، نمی تونیم... ولی نتونستممون از سر انتقام جویی های بیجا نیست... به خاطر اینه که یه عمر مصلحت‌ اندیشی کردیم... فکر کردیم داریم به صلح و آرامش اجتماعی خدمت می کنیم، ولی در واقع به خودمون و به بقیه فضا برای اعتراض ندادیم... ترسیدیم که اگر فضا بدیم و اعتراض کنیم، دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه... تا جایی که از آسمون سنگ اومد ولی مصلحت نبود چیزی بگیم... 


و این مصلحت اندیشی فقط با سیستم سیاسیمون نیست که پر و بال می گیره... متاسفانه تو تار و پود فرهنگ و خانواده و روح و روانمونه... مشکل حجاب از همین مصلحت اندیشی شروع شد... اصن فلسفه ی حجاب بر پایه ی مصلحت اندیشیه... که خودت رو بپوشون مبادا کسی به گناه بیفته... سیاستش اینه که تا زنها محدودن، جامعه محافظه کار و ترسو می مونه، و جامعه ی ترسو آغوش باز می کنه برای دیکتاتور... سیاست کنترل بدن زن ولی، تا دنیا دنیا بوده خودش رو در لباس مصلحت اندیشی جا زده... و نه فقط اسلام، که خیلی ادیان و فرهنگ های به ظاهر مدرن تر هم باهاش دست به گریبونن... 


پای صحبت انقلابیون مصلحت اندیش که می شینم و به گلایه شون که گوش می دم، انگار معتقدن که می شه حرکت های اجتماعی رو طراحی کرد... انگار ایمان دارن که انقلاب رو می تونن قدم به قدم و کنترل شده جلو ببرن... و کنترل نکته ی اصلی این قضیه اس... کسایی که مصلحت اندیشی رو سرلوحه ی کار قرار می دن، شاید حتی خودشون هم ندونن که دارن اون نیاز به کنترل داشتن بر اطراف و اطرافیونشون رو برآورده می کنن... نیاز به برقرار کردن دستورالعمل، و موکول کردن قسمت‌های سنگین ماجرا، قسمت‌هایی که بیشترین صداقت و عریانی روح رو می خواد، به آینده ی نامعلوم...


هر کسی که تا حالا تراپی رفته باشه می دونه که حتی در سطح فردی هم، آدم نمی تونه پروسه ی درمان خودش رو کنترل شده و قدم به قدم جلو ببره، چه برسه در حد زوجین و خانواده و گروه... هر چقدر بیشتر کنترل کنی، احتمال اینکه همه ی بغض های فرو خورده و اشک های نریخته یکباره سرریز بشه و زندگی و رابطه رو مختل کنه بیشتره... و تا وقتی که اشک نریخته ای هست، دشنام نداده ای هست، سر نکوبیده ای بر دیوار هست، مشت گره نکرده ای و تف نینداخته ای و نفرین نکرده ای هست، پروسه ی درمان پیش نمی ره... پیش نمی ره تا سر همه ی سرخوردگی ها باز بشه و درد‌ها بیرون ریخته بشه و حرفها زده بشه... اینه که وقتی حرف صلاح و مصلحت و آیا باید کرد و نکرد می شه، فکر می کنم به عنوان یک ملت هم حتی نه، به عنوان آدمهایی با درد مشترک حتی، چقدر هنوز خودمون و همدیگه رو کنترل می کنیم... چقدر ترس داریم که اگر پا کج بذاریم همه چی از دستمون می ره... و چقدر این احساس عذاب‌آور ولی آشنای خود-سانسوری، انگار یه جور فداکاری شخصی و اجتماعیه برامون... و انگار اون حق فداکاری باشه که بهمون اجازه می ده احساس امنیت کنیم... احساس لایق بودن کنیم... خیلی بیشتر از حس غرور از قد صاف‌کردن و نیازهای شخصی و اجتماعی مون رو طلب کردن...


نمی دونم ، شاید حتی با این تفصیل ها دارم زیادی به این مصلحت اندیشی بها می دم‌‌... ولی نمی تونم به راحتی از این موضوع و از موزیک متن این روزها بگذرم... شاید به ناحق، ولی فکر می کنم اگر یه چیزی باعث بشه این انقلاب شکست بخوره یا مصادره بشه، این صلاح و مصلحت کردنه...

این چند سالی که آلمان زندگی می کنم، برام خیلی واضحتر شده که چقدر ایدئولوژی دولت وقت و داستان‌هایی که یه جامعه به خودش و برای بقیه می گه، روی زندگی و طرز فکر آدمهای اون جامعه تاثیر داره... این یکی از اون حقایقیه که دوستشون ندارم... برای منی که استقلال داشتن از همه نوعش، چه مالی، چه بدنی، چه فکری، برام دغدغه ی اصلی زندگی بوده، سخته بخوام قبول کنم که شاید بخش بزرگی از زندگیم و زندگی اطرافیانم مشق شب دولت و فرهنگ اون دولت بوده که سیستم های فکری مشخصی رو باهامون تمرین کردن... حالا اگر بعضیهامون خیلی یه دنده و سرکش بودیم، شاید سعی کردیم مشق شبمون رو پشت و رو بنویسیم، یا غلط غلوط قاطیش کنیم به نشانه ی اعتراض مدنی بی خشونت!... ولی آیا تونستیم مستقل فکر کردن رو تمرین کنیم؟... یا هر وقت هم که متفاوت بودیم، متفاوت بودنمون ضریبی از همون طرز تفکر بود و هیچوقت نتونستیم خودمون رو روی منحنی مستقل و فارغ از جامعه قرار بدیم؟...


ولی خب از مضرات پیر شدن اینه که به جایی رسیدم که نمی تونم چشمم رو ببندم روی مکانیسم تاثیر جامعه روی روان فردی... که باید جا باز کنم برای تاثیر جامعه شناسی روی روانشناسی و دنیای از-کلان-به-خرد و از-بالا-به-پایین، هر چقدر که احساس آزادی و استقلال فردیم رو مخدوش کنه!...


ولی یه نکته ی مثبتی که تو این داینامیک وجود داره، اینه که با تغییر دولت وقت و سیستم ایدئولوژیک اجتماعی،روان فردی آدمها هم می تونه خیلی سریع تغییر کنه، و اگر سیستم اجتماعی به سمت مثبتی بره، می تونه در سطح وسیعی باعث بهبود درد و رنج‌های روانی آدمهای جامعه باشه... جامعه ی آلمان یه نمونه ی مشخص چنین تغییریه... آلمان هشتاد سال پیش، تحقیر شده از جنگ جهانی اول و تحت فشار سیاسی و فرهنگی و اقتصادی از طرف بقیه ی اروپا و دل داده به دیکتاتور روانپریشی که رویای پاکسازی دنیا رو داشت، خیلی سریع تبدیل شد به یکی از بیرحم ترین جامعه های تاریخ مدرن... مردم با داستان‌هایی که از دولت وقت شنیدن و به همدیگه و به خودشون گفتن، و با قبول طرز تفکر مصلحت اندیشانه (که خیلی قشنگ وزن و قافیه اش رو با طرز تفکر اصلاح طلبی تقسیم می کنه!) قبول کردن که راه درست راه نازی هاست و اکثریت با هم و با دولت وقت همراه شدن... بعضی ها هم ترسیدن چیزی بگن و با وجود اینکه می دونستن راه غلطه، چیزی نگفتن.... و بعضی ها هم نترسیدن و چیزهایی گفتن و یا از سر راه کنار زده شدن و یا در نهایت با همکاری با انگلیس-فرانسه-آمریکا تونستن جنگ رو تموم کنن... ولی معجزه ی اصلی در طی هفتاد سال بعد از جنگ اتفاق افتاد وقتی که هم در داخل، و هم در سطح بین المللی، تعهدی شکل گرفت برای اینکه داستان رو تغییر بده... و به جای اینکه جامعه ی آلمان رو ایزوله و توبیخ کنه، حمایتش کنه که خودش رو از نو تعریف کنه و از نو بسازه... و البته تعهد کنه که هیچوقت چشمش رو به روی آنچه که گذشت نبنده و البته هالیوود هم در این مورد کم نذاشت!... 


تجربه ی شخصی من با آلمانی هایی که دور و برم هستن خیلی مثبت بوده... آدمهایی هستن که زیاد دروغ نمی گن، بی شیله پیله ان، میانبر نمی زنن، دلشون به حال آهوی بی جفت و دل نزار آدمهای دور و برسون می لرزه، ساده زندگی کردن و ریخت و پاش نکردن رو وظیفه ی شخصیشون می دونن حتی اگر پول بریز و بپاش داشته باشن... در یک کلام می تونم بگم آدمهای خوبی هستن... ولی من فکر نمی کنم این خوب بودنشون ذاتیه، همون‌طور که بیرحم بودن و نژادپرست بودن دو سه نسل قبل هم ذاتی نبود... قانونهای سوسیال جامعه ی امروز آلمان، کیفیت بالای آموزش، حمایت از کسانی که به هر دلیلی امکان کار یا میل به کار کردن ندارن، سیستم پزشکی در دسترس همگان، پایین آوردن نابرابری اجتماعی، احترام بین المللی، همه اش خیلی خیلی تاثیر گذاره روی روحیه ی مردم و «آدم خوبی بودن» رو تا جایی تسهیل می کنه که آدم خوبی نبودن غیر منطقی می شه... خود آلمانی های برلین می گن که اوضاع به این خوبی ها نیست اگر سر و کارم به مناطق محروم تر خارج از شهر و فقیرتر بیفته... هشدار می دن که تفکر نژادپرستی و فاشیستی هنوز توی مناطق فقیر یا ایزوله ی آلمان زنده است... 


دارم روده درازی می کنم، می‌خوام بگم آلمان امروز رو که می ذارم کنار آلمان هفتاد سال پیش، مجبورم این نتیجه برسم که در سطح جمعی و متوسط جامعه، خوب بودن یا بد بودن تصادفی یا ذاتی نیست، نتیجه ی سیاست ها و پالیسی ها و داستانهای اجتماعیه که دولت وقت و رسانه ها ترویج می کنن... و با اینکه این حقیقت به باب میل شخصی من نیست چون دوست داشتم در تئوری فکرم  و عملم مستقل از دولت و جامعه بود، نکته ی مثبتش اینه که جامعه ی ایران هم می تونه خیلی سریع روانش رو بهبود بده، اگر دولتی سر کار باشه که چنین بهبودی رو تسهیل کنه... دولتی که برای حفظ قدرتش نیاز به همکاری اقشار مختلف داشته باشه، نه نیاز به تفرقه و جدایی... دولتی که به دلیل وصل بودن به بقیه ی دنیا، لازم داشته باشه مردمش فرهنگ خود-محوری و خود-ستایی رو بذارن کنار و با همدیگه خوب رفتار کنن که بقیه ی دنیا هم بخواد باهاشون مراوده داشته باشه... همه ی اینها می تونن خیلی سریع شب رو به روز تبدیل کنه... جامعه ی ایران آلردی یکی از مهمترین مواد مورد نیاز همچین ساختاری رو داره، که چند-رنگی بودنش و داشتن فرهنگ های متنوعه و اینکه هیچ قومی بیشتر از پنجاه درصد جامعه رو تشکیل نمی ده... تئوریم اینه که اگر جامعه ی ایران بتونه ساختارهای دموکراتیک رو درست هوا کنه، سیستم سیاسیش بیشتر شبیه آلمان یافرانسه خواهد بود که همه ی احزابش توی اقلیت هستن و مجبورن خودشون رو دور خواسته های مشترک مردم شکل بدن، نه سیستم دو حزبی آمریکا که پولاریزه و به نوعی zero sum هستش... و بر اساس منبری که در پاراگراف‌های قبلی رفتم، فکر می کنم چنین تحولی می تونه خیلی سریع و در طی دو نسل اتفاق بیفته... که خیلی جا برای امید و دلگرمی باز می کنه و شاید سختی راه رو قابل تحمل تر...



حالا خوبی وبلاگ نوشتن اینه که مجبور نیستم درست درمون و واضح بنویسم و خودم رو ادیت کنم و اتو بزنم وگرنه این بحث رو بحث کردن برام انقدر پیچیده اس که احتمالن هیچوقت سرش رو باز نمی کردم!

احساس می کنم یکی از بزرگترین سوالهایی که این روزها  جلوی رومونه، اینه که این انقلاب با چه سیستم فکری ای باید جلو بره... منظورم از سیستم فکری، این نیست که آیا جمهوری اسلامی ور می افته یا نه، منظورم بیشتر اینه که جمهوری اسلامی چه جوری ور می افته... من به شخصه شکی در این ندارم که اول و آخرش جمهوری اسلامی ور می افته... سیستمی که در رو به روی هر جور اصلاح و تطبیقی بسته، و هر جور راه اومدن با خواسته های مردم رو، هر چقدر پیش پا افتاده، عقب نشینی می دونه، بالاخره ور می افته و نابود می شه... اگر بذاریم به مرگ طبیعی بره، خیلی ممکنه که همه ی کشور و منابعش و فرهنگ و میراثش رو هم خاکستر کنه و بر باد بده، تا جایی که دیگه چیزی برای از دست دادن نمونه ... نکته ی انقلاب مردمی اینه که زمام امور از دست حاکمین مزدور و بی انعطاف گرفته بشه و قدرت به دست توده ی مردم بیفته که فرهنگ و اقتصاد و میراث‌های تاریخی و اجتماعی از بین نره... و برای من مثل روز واضحه که قلب ایران هنوز آنقدر خوب و جوون می تپه، که می تونه با چنین انقلاب مردمی ای رژیم رو کله پا کنه... ولی به نظرم فقط کله پا کردن کافی نیست... به هر دستاویزی متوسل شدن که «این رژیم بره»، همون‌طور که سالها شنیدیم بعضی ها می گن، کافی نیست... دعا کردن برای حمله ی آمریکا اسرائیل تا هر جور تحریم اقتصادی و مرگ فلانی و ترور بهمانی، به این امید که «اینا برن همه چی درست می شه»، ساده اندیشیه... دموکراسی و برقراری حقوق اقلیت و سلامت اقتصادی و سیاسی، مثل قوانین نیوتون نیست که به طور طبیعی اتفاق بیافته... که اتفاقن کاملن برعکس، توی سیستم دموکراتیک لازمه که آدمها تصمیمات سخت بگیرن، از خودشون مایه بذارن تا هموطنشون هم زندگی خوبی داشته باشه، وقت بذارن و مشارکت کنن و مطالعه کنن و مسئولیتشون رو به عهده ی ولی فقیه و امام و مرجع تقلید نذارن... و هیچکدوم اینا به طور طبیعی توی دنیای امروز اتفاق نمی افته... تکامل طبیعیمون هنوز ما رو برای دموکراسی آماده نکرده... شاید چندین نسل دیگه دموکراتیک بودن و نفع جمعی رو به نفع شخصی ترجیح دادن و مشارکت با کسایی که باهاشون مخالفیم، بشه بخشی از ذاتمون... ولی حالا که ذاتی نیست، باید به عقل و منطق متوسل بشیم و با نیت مشخص و سیستم فکری درست پیش بریم تا وقتی که این رژیم سرنگون شد بتونیم با سیستم درست جایگزینش کنیم...


بر فرض محال، اگر یه کسی مثلن اسمش رضا پهلوی باشه و مثلن یه چوب جادویی داشته باشه که بچرخونه و این رژیم پوف بشه بره هوا، من می گم نباید از چوب جادوییش استفاده کنیم... حداقل الان نباید ازش استفاده کنیم چون هنوز پایه های روابط داخلی دموکراتیک و ائتلاف احزاب رو نریختیم... چون فقط سرنگونی نهایی نیست که مهمه، من می گم مهمتر از سرنگونی نهایی، مهمه که رژیم از چه طریقی سرنگون بشه... اگر با دخالت خارجی سرنگون بشه، جا رو تا ابد برای دخالت خارجی باز می کنه... اگر از سر بی تدبیری خودش و انفعال مردم سرنگون بشه، مفهوم ایران و هویت ایرانی رو ذره ذره به زوال می کشونه... اگر یه رهبر یه تنه بیاد همه رو بزنه کنار و خمینی-وار بره جلو و رژیم رو ور بندازه، خیلی احتمالش هست که یه سیستم دیکتاتوری مشابهی رو علم کنه... من این چند وقته خیلی معتقد شدم که مسیر، مهمتر از هدفه... تئوریم اینه که مسیر درست لاجرم به هدف درست می انجامه، و مسیر نادرست یا میانبر زدن خیلی بعیده که نتیجه ی درست بده...


در مقابل این طرز فکر هم البته کسایی هستن که معتقدن «هر چه زودتر بهتر» و الان که انقلاب شروع شده هر چه زودتر باید پیروز بشه و هر چقدر بیشتر طول بکشه زیانش برای مردم داخل بیشتره، چه از نظر اقتصادی، چه مدنی، چه هزینه ای که فعالهای سیاسی می دن، چه حمله ی خارجی، چه احتمال اینکه رژیم بتونه خوب خودش رو مدیریت کنه و آتش رو خاموش کنه و بعدش حتی بدتر از قبل شمشیرها رو از رو ببنده... این گروه هم اشتباه نمی گن... همه ی اینها نگرانی ها و استرس های موجهیه و من براشون جوابی ندارم... تنها چیزی که می تونم بگم اینه که امیدوارم دیر نشه... ولی با استراتژی «به هر قیمتی می رسم تا سرنگونی» هم نمی توانم کنار بیام...

همینم هست که انقدر در مقابل ماجرای وکالت دادن به پهلوی جبهه گرفتم... چون به نظرم پهلوی نه تنها کارنامه ای نشون نداده که مردم ببینن پا بنده به دموکراسی و به ائتلاف احزاب و چند-عقیده ای بودن، بلکه اینجوری که هوادارهاش رو جلو انداخته که براش وکالت بگیرن، بی اینکه بیاد برنامه هایش رو توضیح بده و نشون بده که به جز اسم و رسمش چیز دیگه ای هم در چنته داره، داره از مسیر غلط وارد می شه و نشونه های تک-محوری بودن و غیر دموکراتیک بودن نشون داده... بیشترین دفاعی که از طرفدارانش شنیدم اینه که خب این رهبر ما، شما هم اگر می تونین رهبر ارائه بدین بیاد جلو، اگر نمی تونین خفه شین بذارین این بره رژیم رو سرنگون کنه...!


اینه که می گم این داستان پهلوی سیستم فکری درستی رو جلو نمی بره و فقط روی هدف براندازی متمرکزه و این می تونه حتی برامون مضر باشه... ولی از طرف دیگه زمان هم برامون متوقف نمی شه که ما سیستم فکریمون رو درست و سر فرصت طراحی کنیم... امیدوارم بتونیم یه تعادلی بین مسیر درست رفتن و هدف درست زدن رو ایجاد کنیم...