در آستانه ی یک سالِ دیگر

 

یادداشت اول: باید داستانی بنویسم از زنی که آنقدر عظمت در نگاهش رفت، کور شد...

 

یادداشت دوم: تا پریدنِ دوست به ینگه ی دنیا چند روز بیشتر نمانده... از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان که دلهره دارم! بیشتر از پریدنِ خودم به این آخرین نقطه حتی...

 

یادداشت سوم: بیگ برادِر زنگ می زند و به مادرم می گوید: «عید پاکتون مبارک»... مادرم جواب می دهد که: «وا...!»  

به نظرم جوابِ دندان شکنی بود! 

و من در آستانه ی کریسمس، دقیقن همان حسی را دارم که رهبر ِ انقلابِ مادرم هنگام بازگشت به وطن داشت: هیچی... دلم اندکی از پوچی این روزها گرفته و از سرگشتگی ام و از اینکه هوا بدجور سرد است و از اینکه دلم تهران می خواهد... یکنفر که فقط در خیالم هست و تنها در مواقع بحرانی رخ می نماید، بازوهایش را دورم حلقه می کند و نجوا کنان توی گوشم می گوید: اندکی صبر سارا جان... سحر نزدیک است...

عجب روزگاریه نازنین...

 

بالاخره فرصتی دست داد که بشینم همه ی مقاله ها و مصاحبه هایی رو که این چند وقته بوک-مارک کرده بودم رو بخونم و ببینم دنیا دست کیه... خبر bailout های اخیر غوغا کرده بود... هر روز بلند می شدی می دیدی یه جای دیگه پول تزریق کردن... از زشت ترینشون Freddie Mac بود که یه شرکتِ وام دهنده اس برایِ صاحبخانه کردنِ آمریکایی ها... 

 

این صاحبخانه شدنِ آمریکایی ها از جمله افتخاراتِ دولت بوش بود و هر بار موقع کُری خوندن از درصدهای نزدیک به سقفِ شهروندانی که صاحبِ مایملک شدن می گفت... هُل دادنِ آمریکایی ها به سمتِ خرید خونه در حالی که هیچ تحولِ شگرفی توی چرخه ی تولیداتِ داخلی صورت نگرفته (و تازه شکمشون خیلی هم برآمده تر شده و خیلی از بیزینس ها هم بیش از پیش آوت-سورس شدن به آسیا) اشتباه ترین کار ممکن بود... دولت فدرال اومد گفت نرخ بهره پایین باشه و کمپانی هایی مثل همین Freddie Mac رو که ذکرش بود رو ایجاد کرد تا پرداختِ وام خونه رو تضمین کنن... اما آخه به اعتبار کی؟ به اعتبار دولت؟  

پایین نگه داشتن ِ نرخ بهره از نظر اقتصادی هیچ معنی ای نمی ده... یعنی چرا، معنی اش اینه که داری در طول زمان پول از دست می دی... بعد وقتی چنین کاری می کنی، قیمت خونه به نحو سرسام آوری می ره بالا... خونه ای که پونصد هزار تا هم نمی ارزه رو چوب حراج می زنن بالای یک میلیون... اینجوری، مثل اینه که اومدی یه عالمه حجم با کف صابون درست کردی و چون نرخ بهره پایینه، مردم ترغیب می شن به خرید... اما اونچه که مردم می خرن ملک نیست، قرضه... اعتبار ِ نداشته اس... بعد وقتی زمان می گذره و حباب های صابون یکی یکی می ترکن، علی می مونه و حوضش... 

 

اصلن دخالتِ دولت توی اقتصادِ آزاد نتیجه اش بهتر از این نمی شه... از همون جنگ جهانی ِ دوم که استانداردِ دارایی رو از طلا ورداشتن و انداختن روی دوش ِ دلار، راه برای راهیابی ِ حماقتهایِ انسانی به معاملاتِ اقتصادی باز شد... آخه این طلاست که پوله... وقتی دلار رو می ذارن به جاش، مثل اینه که یه مفهوم اعتباری جایگزین یه مفهوم مطلق بشه... اونوقت خیلی لازمه خرد و شعور به خرج بدیم تا مفهوم اعتباری (دلار) رو همپای مفهوم مطلق ِ بازنشسته شده (طلا) پیش ببریم... که نبردیم و اونقدر دلار چاپ کردیم که از ارزش ِ طلای توی خزانه مون زد بالا و دلار ارزشش رو از دست داد و در آستانه ی سقوط، مجبور شدیم دلار رو به خودمون وصل کنیم تا سر پا وایسه و بعد واسه اینکه خودمون سر پا وایسیم پول خرج کردیم و جنگ راه انداختیم و پرستیژ ِ بی پشتوانه ساختیم و برای اینکه حفظش کنیم از این و اون پول گرفتیم و...  

از سوی دیگه، آمریکا بدترین کاندید بود برای چنین بحرانی... چون طی زمان بیشتر قدرتِ تولیدیِ خودش رو از دست داده... یعنی وقتی ارزش پول می ره بالا همین می شه دیگه... تولید نمی صرفه... و در مقابل، تجدد گرایی و مصرفش سر به آسمون می ذاره... نمونه ی بریز و بپاش ِ خونواده ی آمریکایی رو هیچ جای دنیا نمی شه دید...  

یه اصل خیلی ساده می گه وقتی برای خوشگذرونی پول قرض می کنی، بدبخت می شی... پول اگر قرض گرفته می شه، باید تمامن روی تولید سرمایه گذاری بشه... حتی پولی هم که با عرق جبین به دست می آد باید بیشترش پس انداز بشه و نقش سرمایه رو بازی کنه برای تولید بیشتر... وگرنه آدم مجبوره تا آخر عمر عرق جبین بریزه و اگه نریزه می میره... 

 

به هر حال الان اوضاع خرابه... خراب بودنش هم تمامن به گردنِ دولت فدراله و دخالتهایی که کرده توی داد و ستد مسکن که بعدن هم همه ی سیستم اقتصادی رو عفونی کرده... این جریانِ اقتصادیِ ده سال (به طور مشخص، هشت سال) اخیر آمریکا به هیچ وجه کاپیتالیسم نبوده که حالا بیایم بگیم «دیدی کاپیتالیسم رو سیاه شد»... این یه چیزی بود شبیهِ همون سیاستِ آغشته به دیانتِ خودمون... و البته این افتضاح بدتر هم می شه وقتی دولت اینجوری پول تزریق می کنه برای جمع کردنِ خرابکاریش... الان، باید دولت بکشه کنار و سایزش رو کوچک کنه و بازار راکد بشه و همه ی مردم ماست ها رو کیسه کنن و بریز و بپاش متوقف شه و شهروندانِ عزیز بالاخره شروع کنن به کار کردن و پول جمع کردن و از اونور نرخ بهره به مقدار واقعی اش (که می گن حدود ۲۵٪ می شه!) برسه و در ازای رکود، بهای مسکن افت کنه و مردم دوباره و اینبار با پول واقعی برن خونه ی واقعی با قیمت واقعی بخرن... از اونطرف وقتی بهای دلار افت کنه دیگه جنس خارجی مصرف کردن سود نداره و در مقابل، تولیداتِ داخلی جون می گیرن و یه خورده این چربی های آمریکایی آب می شه!...   

اما این bailoutها بدترین کاریه که می شه انجام شه... خیلی ها می گن با این پول چاپ کردن، آمریکا دیگه بلند نمی شه از این زمینی که خورده... می گن الان بهترین کار برای سرمایه دار ها اینه که بکشن بیرون از دلار... پول های متنوع خارجی (به غیر از ین... چون وابستگی ین به دلار خیلی شدیده) بخرن و طلا بخرن اگه گیرشون می آد و توی اروپا سرمایه گذاری کنن... از اونطرف، برایِ مردم آمریکا فقری همراه با اجر دنیوی و اخروی آرزومندیم... این وسط، اوضاع کانادا هنوز بد نیست هرچند که خوب هم نیست چون داره بزرگترین مشتری اش رو کم کم از دست می ده... دلار کانادا به مراتب روزهای بهتری رو به نسبت دلار آمریکا سپری می کنه... آدم اگه گوش به زنگ باشه، می تونه با بازی کردن با کارنسی ها خوب کاسبی کنه این روزا... 

فال یلدای امسال

 

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم                    خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم 

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست     روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم                       دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس                 که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید                        عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع                  که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار                       که با وجود تو کس نشنود ز من که منم 

 

 

 

 

تا حالا این غزل رو نشنیده بودم... دلم می خواد فراقی حاصل بشه و یه برنامه ی مفصل حافظ خونی بذارم... این گریزهای گاه به گاه جواب نمی ده اصلن...

از این تابوها... یا چرا تا حالا راسل نخوندم

 

یادداشت اول: از لحن جدی و در عین حال دردمندانه ی خودم در بند آخر پست اخیر خنده ام می گیره... و البته پیشنهادِ خوندنِ تسخیر خوشبختی (The Conquest of Happiness) عالی بود و باید حتمن اینکار رو بکنم... یادم به جلدی از این کتاب افتاد که توی خونه داشتیم... با عکس چروکیده (و تا حدی وحشتناکِ) راسل، وسط صفحه، و زیرش صفی ریز از مردان و زنان در لباسها و با فیگورهای مختلف... من از عکس راسل بدم می اومد ولی دوست داشتم به اون فیگورهای ریز نگاه کنم... و به نستعلیق ِ خوشتراش ِ عبارتِ «تسخیر خوشبختی» که بالای جلد نشسته بود... و حتی مطمئن نیستم که معنی اش رو درست می فهمیدم اون روزها! 

 

به هر حال من هیچوقت از راسل چیزی نخوندم... البته کلن به کتابهایی که داستان نباشن چندان علاقه ای ندارم و دیگه چی بشه که خود به خود یه کتابِ غیر داستانی دست بگیرم... اما سوای این، راسل برام توی محدوده ی قرمز بوده همیشه... چون در عنفوانِ کودکی، طی یک واقعه ی تاریخی، شنیده ایم که راسل احترام به پدر و مادر رو جهل مرکبی می دونه در حد بت پرستی و از تظر اعتباری، لزومی بر تفکیکِ دو نفر به نام والدین از سایر آدمها نمی بینه و به زبان ساده: پدر و مادر کشک ان و دو تا آدمن مثل بقیه ی آدمها...

  

و یک سری سرنوشت های سیاه و خاک بر سر شدن ها رو از «عواقبِ راسل خوندن» شمردن برام... البته الان که نقل می کنم، کاملن متوجه هستم که این هم یه چیزیه تو مایه های اینکه می گن «کمونیست ها ضد خدا هستن» یا «صادق هدایت خوندن باعث خودکشی می شه» اما خب تابوییه که شکل گرفته برام... و ببین که آدم بی اینکه خبر شه چه پیش فرضهایی می ذارن براش و چه راههایی رو براش مسدود می کنن و تا آخر عمر بی اینکه بدونی، داری با یه فرضهایی زندگی می کنی که یکی دیگه گذاشته تو جیبت و از یه راههایی می ری (یا نمی ری) که یکی دیگه تعیین کرده برات...  

من هنوز خودم در مورد یه سری تابوها به نتیجه نرسیدم و نمی دونم که خوبن یا یدن... اما می دونم اونهایی هم که این تابوها رو ساختن (یا حتی کسایی که به من منتقلش کردن) هم نمی دونن خوبن یا بدن... چون اصولن پروسه ی تابو سازی با ترس تحریک می شه نه با عقل... به بیانِ شاعرانه، پشت هر تابویی یه ترسی نشسته... اون کسایی که تابویِ راسل رو برای من ساختن هم شاید درگیر ترسی بودن... شاید که نه، حتمن... 

 

یادداشت دوم: این روزها خوبه... سرده... و من منتظرم که تعطیلاتم شروع بشه... اومده بودم چیزکی بنویسم اما یادآوریِ خاطراتِ «من و راسل» نذاشت!

چگونه از عقاید احمقانه بپرهیزیم؟

 

برادرم، به حق یا از سر تصادف، سر و کارم را می اندازد به این مقاله... انقدر لذت می بریم که قابش می کنیم می زنیمش توی وبلاگِ عزیزتر از جانمان: 

 

 

«برای پرهیز از انواع عقاید احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است، نیازی به نبوغ فوق بشری نیست. چند قاعده ساده شما را اگر نه از همه خطاها، دست کم از خطاهای ابلهانه بازمیدارد.
اگر موضوع چیزی است که با مشاهده روشن میشود، مشاهده را شخصاً انجام دهید. ارسطو میتوانست از این باور اشتباه که خانمها دندانهای کمتری از آقایان دارند با یک روش ساده پرهیز کند: از خانمش بخواهد که دهانش را باز کند تا دندانهایش را بشمارد. او این کار را نکرد چون فکر میکرد میداند. تصور کردن این که چیزی را میدانید در حالی که در حقیقت آن را نمیدانید، خطای مهلکی است که همه ی ما مستعد آن هستیم. من باور دارم که خارپشتها سوسکهای سیاه را میخورند، چون به من این طور گفته اند؛ اما اگر قرار باشد کتابی درباره عادات خارپشتها بنویسم، تا زمانی که نبینم یک خارپشت از این غذای اشتهاکورکن لذت میبرد، مرتکب چنین اظهار نظری نمیشوم. درهرحال، ارسطو کمتر از من محتاط بود. نویسندگان باستان و قرون وسطا اطلاعات جامعی درباره تکشاخها و سمندرها داشتند. با وجود آن که هیچکدامشان حتا یک مورد از آنها را هم ندیده بودند، یک نفر هم احساس نکرد لازم است از ادعاهای جزمی درباره آنها دست بردارد.
اغلب موضوعات از این ساده تر به بوته ی آزمایش درمیآیند. اگر مثل اکثر مردم شما ایمان راسخ پرشوری نسبت به برخی مسائل دارید، روشهایی وجود دارد که میتواند شما را از تعصب خودتان باخبر کند. اگر عقیده مخالف، شما را عصبانی میکند، نشانه آن است که شما ناخودآگاه میدانید که دلیل مناسبی برای آنچه فکر میکنید، ندارید. اگر کسی مدعی باشد که دو بعلاوه دو میشود پنج، یا این که ایسلند در خط استوا قرار دارد، شما به جای عصبانی شدن، احساس دلسوزی میکنید، مگر آن که اطلاعات حساب و جغرافی شما آن قدر کم باشد که این حرفها در افکار شما تزلزل ایجاد کند. اغلب بحثهای بسیار تند آنهایی هستند که طرفین درباره موضوع مورد بحث دلایل کافی ندارند. شکنجه در الاهیات به کار میرود، نه در ریاضیات؛ زیرا ریاضیات با علم سر و کار دارد، اما در الاهیات تنها عقیده وجود دارد. بنابراین هنگامی که پی میبرید از تفاوت آرا عصبانی هستید، مراقب باشید؛ احتمالاً با بررسی بیشتر درخواهید یافت که برای باورتان دلایل تضمین کننده ای ندارید.

یک راه مناسب برای این که خودتان را از انواع خاصی از جزمیت خلاص کنید، این است که از عقاید مخالفی که دوستان پیرامونتان دارند آگاه شوید. وقتی که جوان بودم سالهای زیادی را دور از کشورم در فرانسه، آلمان، ایتالیا و ایالات متحده به سر بردم. فکر میکنم این قضیه در کاستن از شدت تعصبات تنگ نظرانه ام بسیار مؤثر بوده است. اگر شما نمیتوانید مسافرت کنید، به دنبال کسانی بگردید که دیدگاههایی مخالف شما دارند. روزنامه های احزاب مخالف را بخوانید. اگر آن افراد و روزنامه ها به نظرتان دیوانه، فاسد و بدکار میآیند، به یاد داشته باشید که شما هم از نظر آنها همینطور به نظر میرسید. با این وضع هر دو طرف ممکن است بر حق باشید، اما هر دو نمیتوانید بر خطا باشند. این طرز فکر زاینده نوعی احتیاط است.
برای کسانی که قدرت تخیل ذهنی قوی دارند، روش خوبی است که مباحثه ای را با شخصی که دیدگاه متفاوتی دارد در ذهن خود تصور کنند. این روش در مقایسه با گفتگوی رودررو یک فایده و تنها یک فایده دارد و آن این که در معرض همان محدودیتهای زمانی و مکانی قرار ندارد. مهاتما گاندی راه آهن و کشتیهای بخار و ماشین آلات را محکوم میکرد، او دوست میداشت که تمام آثار انقلاب صنعتی را خنثا کند. شما ممکن است هرگز این شانس را نداشته باشید که با شخصی دارای چنین عقایدی روبرو شوید، زیرا در کشورهای غربی اغلب مردم با دستاوردهای فن آوریهای جدید موافقند. اما اگر شما میخواهید مطمئن شوید که در موافقت با چنین باور رایجی بر حق هستید، روش مناسب برای امتحان کردن این است که مباحثه ای خیالی را تصور کنید و در نظر بگیرید که اگر گاندی حضور میداشت چه دلایلی را برای نقض نظر دیگران ارائه میداد. من گاهی بر اثر این گونه گفتگوهای خیالی واقعاً نظرم عوض شده است؛ به جز این، بارها دریافتم که با پی بردن به امکان عقلانی بودن مخالفان فرضی، تعصبات و غرورم رو به کاستی میگذارد.
نسبت به عقایدی که خودستایی شما را ارضاء میکند، محتاط باشید. از هر ده نفر، نه نفر چه مرد و چه زن قویاً معتقدند که جنسیتشان برتری ویژه ای دارد. دلایل زیادی هم برای هر دو طرف وجود دارد. اگر شما مرد باشید میتوانید نشان دهید که اغلب شعرا و بزرگان علم مرد هستند؛ اگر زن باشید میتوانید پاسخ دهید که اکثر جنایتها هم کار مردان است. این پرسش اساساً حل شدنی نیست، اما خودستایی این واقعیت را از دید بسیاری از مردم پنهان میکند. همه ما، اهل هر جا که باشیم، متقاعد شده ایم که ملت ما برتر از سایر ملتهاست. ما با وجود دانستن این که هر ملتی محاسن و معایب خاص خودش را دارد، معیارهای ارزشیمان را به گونه ای تعریف میکنیم که ثابت کنیم ارزشهایمان مهمترین ارزشهای ممکن هستند و معایبمان تقریباً ناچیزند. دراینجا دوباره انسان معقول میپذیرد که با سوآلی روبروست که ظاهراً جواب درستی برای آن وجود ندارد. دشوارتر از آن، این است که بخواهیم مراقب خودستایی بشر به واسطه بشر بودنش باشیم، زیرا ما نمیتوانیم با ذهن غیربشری مباحثه کنیم. تنها راهی که من برای برخورد با این نوع خودبینی بشر سراغ دارم، این است که به خاطر داشته باشیم بشر جزء ناچیزی از حیات سیاره کوچکی در گوشه کوچکی از این جهان است و همانطور که میدانیم در دیگر بخشهای کیهان هم ممکن است موجوداتی باشند که نسبت بزرگیشان به ما مثل نسبت بزرگی ما به یک ستاره دریایی است.» 

 

 

 

با این قسمت قرمز رنگ هر چند، موافق نیستم... راه حل ِ آرام کردنِ خودستایی، خود-کوبی و تو دهن ِ خود زدن نیست... این راه حل نیست... راه مبارزه است... هر چند که آدم را ساکت می کند، اما سرکوب هم می کند... مبارزه، از هر نوع، همیشه خونریزی به دنبال دارد...

راهِ حل را، من در روش برعکسی پیدا کردم... که «ذاتِ بشری را انقدر بزرگ و عمومی و جهانگیر ببینیم که راضی نشویم به چنین گیس و گیس کشی های بین قبیله ای/بین ملتی... که بدانیم هر کس در جای خودش خوب است و دنیا آنقدر بزرگ هست که همه ی خوبها را در خود جای دهد و خوب بودن، صفتی است برابر و نه تفضیلی...» تا این ارزشگذاری ها از پایه بی معنی شوند و جای خودشان را توی معادله ها از دست بدهند...