موشها و آدمها


دفترمون تو یه محله ی قدیمی از شهر واقع شده... البته قدیمی که می گم صحبت هفتاد هشتاد ساله... ولی ساختمونهاش به جایی رسیدن که هیچکس نمی تونه از پس سوراخ سمبه هاش بر بیاد... و چیزی که زیاد تو اینجور ساختمون ها پیدا می شه (به جز کارمندهای خسته ی نه تا پنجی)، موشه... یه شرکت دیگه که کمی اونطرفتره و تازه ساختمونش به اندازه ی ساختمون ما قدیمی نیست، به دلیل کثرت موش و تعدد عبور و مرورشون در محل کار، غذا خوردن کارمندها سر میز کار رو ممنوع کرده... هر کی می خواد یه بیسکوییت بذاره دهنش باید لخ لخ بکشه بره تو آشپزخونه بیسکوییت مذبور رو از تو یخچال در بیاره گاز بزنه بعد هم خورده هاش رو جمع کنه بریزه تو سطل آشغال قفل دار انگار که اصن بیسکوییتی در کار نبوده... ما ولی خارت خارت سر میزمون هر چی بخوایم می خوریم و حتی بسته های آجیل و دونات و غیره بی قفل و بست رو میزمون ولوئه... 

چند وقت پیش گویا یه نفر یه جایی از دفتر موش دیده بود... چند روز بعدش دیدیم آقایان متخصص موشگیری اومدن تو دفتر و انواع و اقسام تله ها رو کار گذاشتن... یکی از تله هاشون یه ورقه ی سوپر چسبونه که توی نقاط استراتژیک کار گذاشته می شه و وقتی موش از روش می خواد دوان دوان رد شه بره تو سوراخ، بهش می چسبه و دیگه هیچ جوره نمی تونه خودش رو نجات بده... و انقدر چسبیده سر جاش می مونه که از گرسنگی تلف بشه...


آقای متخصص وقتی که داشت طرز کار این اختراع منحصر به فرد رو برامون توضیح می داد چشماش با افتخار برق می زد... و آخرش هم اضافه کرد این یکی از ساده ترین و الگانت ترین تله موش هاییه که تا به حال اختراع شده، و خطرش از مرگ موش و تله موش و غیره هم خیلی کمتره... صحنه ی غم انگیزی بود... با خودم فکر کردم چرا ما به خودمون حق می دیم که با موشها چنین رفتاری رو بکنیم؟ چون موشها بهداشت رو رعایت نمی کنن؟ چون ممکنه مریضی منتقل کنن؟ چون ممکنه گاز بگیرن؟ سگها هم ممکنه همه ی این کارها رو بکنن ولی چرا ما انتخاب می کنیم که سگها رو واکسینه کنیم، تر و خشکشون کنیم و تربیتشون کنیم ولی موشها رو سر به نیست می کنیم؟ چون سگها باهوشتر از موشها هستن؟ چون سگها عمومن با نمک تر از موشها هستن؟ یا چون ما از موش می ترسیم ولی از سگ نمی ترسیم؟...


تمام بعدازظهر رو داشتم به «ترس» فکر می کردم... به اینکه چه نیروی قوی ایه... و اینکه چقدر تخریب کننده اس... چقدر وقتی می ترسیم منطقمون تعطیل می شه و سعی می کنیم فقط پس بزنیم و فرار کنیم... گاهی حتی خیلی بی رحمانه و بدون در نظر گرفتن شرایط یا بدون لحاظ کردن اینکه چه کسی یا چه چیزی بر اثر فرار کردنمون آسیب می بینه... سعی کردم بشمرم که تو زندگی چه ترس های قوی ای دارم... و ببینم چقدر همیشه با تمام قدرت فرار می کنم و چقدر همیشه به دور و بری هام آسیب می زنم... مخصوصن وقتی تو شرایطی ام که دارم از یه آدمی فرار می کنم... آدم بیچاره فرقی با اون موش طفلک نداره که روی ورقه ی چسبون گیر کرده و نمی دونه که وارد چه قلمروی اشتباهی شده... 

فکر نمی کنم آدم هیچوقت بتونه از هیچی نترسه... ولی اینکه بتونه وقتی می ترسه فرار نکنه یا انقدر با شدت پس نزنه که کسی آسیب ببینه، یکی از بزرگترین فضیلت هاس!... با یک نگاه گذرا به نظر می آد من انقدر درگیر ترسها و فرار کردن هام هستم که باید بقیه ی عمرم رو باید صرف کنترل کردنشون و کنترل کردن خودم بکنم!...



یکی از اتفاقایی که ناخودآگاه تو زندگیم می افته، و این روزا زیاد می افته، اینه که یه صحنه های خیلی رندومی یکهو تو ذهنم ثبت می شه و بعد موقعهای بی ربطی خودش رو پلی بک می کنه... مثل صحنه ی یه روز تنبل یکشنبه، وقتی که ساعت دوازده ظهر خمیازه کشان غلت زدی و اشعه ی آفتاب که خودش رو به زور از لای کرکره کشونده روی تخت، می افته روی ساعدت... و نگاهت خیره می مونه به اون باریکه ی طلایی، بی اینکه به چیزی فکر کنی یا حتی حس خاصی داشته باشی... بعد یه روز چهارشنبه عصر که توی یه میتینگ مزخرف گیر کردی، مغزت انگار که بخواد گریز بزنه، می بردت به همون صبح یکشنبه، نگاه خیره به باریکه ی آفتاب روی ساعد... بی هیچ دلیلی، بی هیچ ربطی، بی هیچ فکری که بخواد در دنباله اش بیاد... یکدفعه انگار از میتینگ و سردرد و خستگی عصر کنده می شی و می ری به اون صبحی که فقط تو بودی و آفتاب و انگار همه چیز دنیا سر جاش بود بی اینکه بخوای تلاش خاصی کنی...


حالا که چند وقته این زون آوت شدنم هی بیشتر و بیشتر تکرار می شه، شدم مثال اون پیرزنی که از آسمون ستاره می چید... موقعهایی که همه چی خوبه و خوشحالم، حریصانه می گردم دنبال اسنپ شات هایی که بتونم بکنم تو قوطی برای روز مبادا... برای وقتایی که نمی تونم تو پوستم جا بگیرم... مثلن زل می زنم به لیوان چای خوشبویی که جلومه و هی به خودم می گم دفعه ی دیگه که خواستی فرار کنی، پرتال بزن به اینجا، به این لحظه، به این بو، به این رنگ... ولی تا حالا موفق نبودم... نشده که یکی از این صحنه هایی که از قصد به خاطر می سپرم راه فرار بشه برام... همیشه پرت می شم به خالی ترین و آرومترین صحنه هایی که هیچ فکری، هیچ حرفی، هیچ مهفوم خاصی توشون نبوده ولی انگار لبالب بوده از آرامش محض... آرامشی که حتی براش آماده هم نبودم... آرامشی که حتی نمی شه توصیفش کرد...


انگار همیشه این ساده بودن و خالی بودنه که برنده می شه...


ای ساربان


یکی از بزرگترین مصیبت های زندگی اینه که عزیزت غمگین باشه، سردرگم باشه، و تو نتونی براش کاری کنی... می گم مصیبت، تو بخون بیچارگی، درموندگی، از همه جا روندگی... که انگار قلبت دیگه تو قفسه ی سینه ات بند نمی شه، می خواد پر بکشه بره بشینه تو سینه ی عزیزت، واسه ی اون بتپه... ولی در عالم واقع حتی صدا هم از تو گلوت در نمی آد... هر کاری می کنی راه به جایی نمی بره، یا حتی حالش رو بدتر می کنه... انگار که به تن آدم هلاک از تشنگی آب شتک کنی...


فکر می کنم کاش می شد آدم یه سیم وصل می کرد از دلش به دل یکی دیگه، یه خورده صبر می کرد، شاید دو تا چایی می ریخت و به جای قند توت خشک می ذاشت، همینجوری که با هم گپ می زدیم دلهامون با هم سینک می شد... شادی هامون با هم نصف می شد، غم هامون با هم نصف می شد، همه چیمون نصف می شد، یه جوری با هم قاطی می شدیم که دیگه نشه جدا کرد...



من حالا غمبرک هام رو می آرم می ریزم تو این وبلاگ ولی به نوبه ی خودم، حداقل وقتی خودمو با دور و بری هام مقایسه می کنم، می بینم خیلی الکی خوشم... اگه می شد که اینجوری بشه یه دکه می زدم، یه سماور روسی می ذاشتم کنار دستم، سیم هم از قلبم می کشیدم سرش از دکه آویزون، خوشدلی نسیه می دادم... می گفتم آقا، خانوم، شمایی که دنیات به آخر رسیده، بیا این سیم رو بزن به دلت و به صرف چایی شارژ شو، ایشاله می ری این خوشی رو دو تا می کنی می آی طاقت اینهمه علاقه رو پس می دی... همینجوری با هم بده بستون می کردیم... روزگارمون ساده می گذشت...


کاش می شد که اینجوری بشه... اونوقت منم می شدم مثال آدمی که کار بلده... که مثلن اوستاس!



نقاش های رئال یه جادویی دارن که می تونن هر چیزی رو همونجوری که هست ببینن... اگه گوشه ی برگ گل پلاسیده شده، اگه رنگ آب برکه به جای آبی آسمونی سبز لجنیه، اگه زیر ناخن انگشت کوچیکه ی مدلشون چرک و خون مردگی داره، اینا رو همه رو می بینن و رو بر نمی گردونن... اون چیزی که جلوشونه رو تو نگاهشون غربال نمی کنن... واقعیت رو سانسور نمی کنن...


اون موقعی که مشق کوزه کشیدن می کردیم استادمون می گفت برای اینکه بتونین طرح و رنگ رو درست اجرا کنین نباید تصویر ذهنی قبلی از مدلی که جلوتونه داشته باشین... اگه تا الان هزارتا کوزه هم کشیدین، باید همه شون رو فراموش کنین و به این کوزه ای که الان جلوتونه یه جوری نگاه کنین انگار اولین باره کوزه می بینین... می گفت بیشتر از مهارت دست و قلم، این تصور و تخیل آدمه که جلوی اجرای درست کار رو می گیره... که یا آدم چون فکر می کنه می دونه کوزه چه شکلیه درست نگاه نمی کنه که بر و قوس اش رو درست در بیاره، یا دلش رو نداره به یه کوزه ای نگاه کنه که مثلن لب پر شده... می گفت برای اینکه واقعیت رو مثل واقعیت بکشین نباید تو ذهنتون خوب و بد کنین... چون ذهن آدم ناخودآگاه کسری ها و بدی ها رو پس می زنه و فیلتر می کنه و درست به قلمتون دیکته نمی کنه... نتیجه ی کارتون حتی اگر بی عیب و نقص باشه، واقعی نیست... ایده آله... پلاستیکیه...


اون موقع ها نمی فهمیدم دارم چه درس بزرگی می گیرم... و واقعن نگرفتم... الانه که می بینم چقدر توی واقعیت زندگی کردن سخته... چقدر غربال نکردن و به ایده آل های ذهنی پناه نبردن و زندگی رو اونطور که هست دوام آوردن غیر ممکنه... خیلی از آدما تو دنیای تخیلی خودشون زندگی می کنن، و هر بار هم که به هر دلیلی از فانتزی شون بیرون کشیده می شن واقعیت مثل سیلی می خوره تو صورتشون و انقدر درد داره که بدتر از قبل خودشون رو تو دنیای آرمانی خودشون غرق می کنن... من خودم مثلن...



همینجوری امروز یادم به استادم افتاد... اون موقع ها که پونزده ساله بودم و سبک و بی دغدغه، نمی فهمیدمش ولی الان که فکر می کنم به نظرم می آد که چه آدم عجیبی بود... موهای رو شقیقه اش تازه داشت به خاکستری می زد، انگار که خاک قند پاشیده باشی بهشون... با چشمای تیله ای آبی که همیشه ته اشکی بهشون بود و صدای تو دماغی... وقتی نگاه می کرد، واقعن نگاه می کرد... وقتی گوش می کرد، واقعن گوش می کرد... وقتی غذاش رو می جوید، واقعن می جوید و مزه می کرد... کلن با حواس پنجگانه اش زندگی می کرد نه با خیالش... یادمه وای میساد بالا سرم، خوب به طرحی که زده بودم نگاه می کرد، بعد یه جور غمگینی می گفت «سارا نگاه نمی کنی، درست نگاه نمی کنی»... 

یکی از راههایی که من رو مجبور می کرد درست نگاه کنم این بود که وسط یه کاغذ سفید یه مربع ۱ سانت در ۱ سانت می برید، می گفت موقع نگاه کردن به مدل اینو با فاصله ی پنجاه سانت می گیری جلوی چشمت، یا اگه از روی عکس کار می کردم کاغذ رو می ذاشت روی عکس، می گفت امروز همه ی دنیات همین مربع ۱ سانتیه... به بقیه ی طرح کاری نداشته باش... فقط به همین یه ذره نگاه کن و درست اجراش کن... تمرکز کن...


این روزا انقدر هر بار با هجم زندگی روبرو می شم می خوره تو صورتم و باز فرار می کنم به درونم، لازم دارم یه مدت خودم رو تو گالری استادم بستری کنم... یه مربع ۱ سانت در ۱ سانت برام ببره، بگیره جلوی صورتم، مجبورم کنه برگردم به واقعیت زندگی...



دشوار است ری را

هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی

گهواره ی جهان

کوچکتر از آن می شود که نمی دانم چه...

راه گریزی نیست

تنها دلواپس غریزه ی لبخندم


سادگی را

من از همین غرایز عادی آموخته ام