اگر یه کارمندی تو یه کورپوریشنی یه سری مهارتهایی رو یاد بگیره که مثلن با تکیه بهش بتونه بره بیزینس خودش رو بزنه و مشغول به کار خودش بشه، یا بتونه با تکیه با اون مهارتها شخصیتش رو بسازه و تو زندگی جلوتر بره، یا حتی خیلی ساده خوشحالتر باشه، آیا معنیش اینه که اون کارمند از اون کورپوریشن یه چیزی به جیب زده که همه ی عمر براش سود آوره؟ آیا معنیش اینه که توی محصول اون کورپوریشن سهیم شده؟...


توی ماشین از سیاتل که بر می گشتیم یه بازی ای می کردیم که: اگه تو یه جزیره گیر افتاده بودی و می تونستی سه تا غریبه رو انتخاب کنی که باهات همونجا گیر بیفتن، چه کسایی رو انتخاب می کردی... من با وجود خز بودنش انتخاب کردم با کارل مارکس گیر بیفتم، با فکر اینکه شاید بتونم این قضیه ی بالا رو باهاش مطرح کنم و ببینم نظرش چیه... چقدر این داینامیکی که محصول نظام سرمایه داری قرن بیستم و بیست و یکمه، نزدیک به اون ایده آلیه که تو نظریه اش مطرح کرده...


الان کار به جایی رسیده که شرکتهای خصوصی برای اینکه بتونن متخصص های رده بالا رو نگه دارن، مجبورن یه سیستم بده بستونی راه بندازن که متخصص مذبور همونطور که وقتش و مغزش رو به شرکت می فروشه، در ازاش راه رشد و شکوفایی هم داشته باشه... اگه اینطور نباشن اصن نمی تونن آدم درست حسابی استخدام کنن... مقاله ها نوشته شده و نصیحت ها داده شده در باب اینکه برین شرکتی استخدام شین که برای رشدتون سرمایه گذاری می کنه... به اصطلاح شرایط وین-وین فراهم می کنه، که شما همونطور که به شرکت سود می رسونین خودتون هم سود ببرین... یه جوری که اون سود همیشه ی عمر همراهتون باشه و حتی اگه از اون شرکت هم بیرون اومدین باز هم از اون مهارت شغلی یا شخصیتی ای که به دست آوردین استفاده کنین... مثلن بعضی ها تو کارشون نگوشییشن یاد می گیرن... یا مدیریت زمان... یا تکنیک های مارکتینگ... یا غیره... اینا یه سری مهارتهاییه که نه تنها تو کار، که تو زندگی و تا آخر عمر هم به کار آدم می آد... آیا این همون سودی نیست که کارفرما و کارگر باید روش توافق کنن؟...


به شخصه نمی تونم بگم که فهم درستی از تئوری سرمایه ی مارکس دارم... ولی خوشحال می شدم می تونستم این مسئله رو باهاش در میون بذارم و نظرش رو بپرسم... شاید حتی با هم به این نتیجه می رسیدیم که با بالا رفتن سطح فرهنگ و تخصص کارگرها (مهندس های امروزی!) سوشالیزم از تو دل چیدمان امپریالیستی متولد می شه و این دو تا شاید حتی بتونن با هم به تعادل هم برسن... کسی چه می دونه...


بنشین بر سر جوی و گذر عمر ببین


بیشتر از بیست و چهار ساعته که موبایلم رو گم کردم... هیچ امیدی هم به پیدا کردنش ندارم... آخر هفته برای تفریحات رفته بودیم دهکده ی کوچکی واقع در آمریکای جهانخوار، دمای هوا منفی ده درجه و کمتر... احتمالن گوشیم رو توی یکی از بیست و سه مغازه یا کافی شاپ یا رستورانی که برای گرم شدن می رفتم توشون و در می اومدیم جا گذاشتم... روی ایروپلین مُد، با پسوورد، یه جوری که هیچ کسی نباید بتونه به درونیاتش دسترسی پیدا کنه، چه برسه به اینکه بخواد بگرده منو پیدا کنه...

از وقتی که فهمیدم گوشیم باهام نیست کاملن گیجم... که احتمالن سه چهار ساعت بعد از زمان وقوع گم شدگی بود، ولی به هر حال... هیچ وقت یادمون نره این آگاهی به بحرانه که آدم رو بحران-زده می کنه... اگه بر فرض هیچوقت نمی فهمیدم که گوشیم رو گم کردم، هیچ ناراحت هم نمی شدم، هیچ آب هم از آب تکون نمی خورد...


حالا از وقتی که فهمیدم گوشیم گم شده، رسمن گیجم... با وجود اینکه دیشب ساعت کوک کرده بودم، صبح خواب موندم و به میتینگ ساعت ده نرسیدم... هیچ هم نمی فهمم چرا ساعت زنگ نزد چون من درست کوکش کرده بودم... یا شاید ساعتهای دنیا دیگه برای من زنگ نمی زنن... این دفعه می شه بار چهارم تو زندگیم که خواب موندم... لابد تو این هم یه حکمتی هست، که هر موقع لازم دارم خودم سر خود پا شم خواب می مونم ولی موقع های دیگه نیم ساعت به الارم مونده بیدارم...


حالا به هر حال... امروز حال قریبی داشتم... همه چی کند پیش می رفت... همه اش احساس می کردم سرم و نوک دماغم و پشت لاله ی گوشم و نوک انگشت اشاره ی دست چپم می خواره... هی دست می بردم گوشیم رو چک کنم، هی می دیدم نیست... هی می خواستم تقویمم رو چک کنم ببینم نیم ساعت دیگه چه غلطی باید بکنم، هی گوشیم نبود... لپ تاپم رو هم که نمی تونستم همه اش به دوش بکشم... این شد که از ظهر به بعد بیخیال شدم... گفتم فرض کن اینترنت نیست، بشین سر کارت... یکی دوتا نوتیفیکیشن رو میس کردم، دو سه نفر که هیچ کار خاصی هم باهام نداشتن از دستم عصبانی شدن که چرا جواب مسج هامو نمی دم... ولی غیر از اون به خیر گذشت... البته مجبور شدم همه ی دستشویی هام رو هم بدون موبایل برم که اولش خیلی سخت بود، ولی دیگه تا آخر روز عادت کرده بودم...


شب که رسیدم خونه، فکر کردم چقدر هوس نوشتن دارم... انقدر که همه ی روز به اجبار متمرکز بودم روی کار و هی اون وسط مسج و زنگ جواب نداده بودم و هزارتا وبسایت رو متر نکرده بودم، احساس کردم بالاخره دلم می خواد یه چیزی بنویسم... پست قبلیم رو خوندم، دیدم چقدر انگار از سر اجبار و تذکر اطرافیان بر اینکه خیلی وقته ننوشتم، یه چیز آبدوخیاری سر هم کردم و پابلیش کردم... دیدم تصویرم تو پست قبلی چقدر رقیق و حتی رقت آوره...



و نمی دونم به این قضیه ربط داره یا نه به این فکر افتادم که یه خورده از ترافیک زندگیم کم کنم... واقعیت اینه که هر چی بیشتر می گذره، من ذوقم به زندگی بیشتر می شه، و البته از این نظر خیلی خوشحالم ولی از طرفی احساس می کنم تعادل زندگی هم داره از دستم در می ره... الان به اندازه ی ده ساعت در روز کار می کنم، بعد از کار به اندازه ی یه بچه مدرسه ای فعالیت های آموزشی و ورزشی می کنم، و سوشالایز کردنم که هیچ کم نشده... آدم اینتراورتی که من باشم، بیخود نیست که احساس می کنم دارم تموم می شم... همه ی اینها خیلی هم خوب، ولی وقت خالی داشتن با خویشتن خویش رو هم لازم دارم... در حرکت اول الان زنگ زدم کلاس آلمانی م رو کنسل کردم (بله در این حد)... دیدم حالا واسه خودم "ایش بین گینیال" نکنم طوریم نمی شه ولی اگه یه خورده وقت خالی نداشته باشم حتمن طوریم می شه... در قدم بعدی شاید باید یه کم از سوشالایز کردن هام کم کنم... این یکی رو البته حیفم می آد! ولی خب تعادل زندگی رو نگه داشتن خیلی مهمتره...


منتظرم فردا برم گوشی جدیدم رو بگیرم... امیدوارم دوباره برنگردم سر خونه ی اول!



یادداشت اول: یه قدرت متقاعد کننده ای توی زیبایی هست که وقتی فکرش رو می کنی می بینی ترسناکه... اینجوری که وقتی یه چیزی زیباست، نمی تونی باور کنی که هیچ جوره بتونه بد باشه... وقتی یه کسی زیباست، چه جوری می تونه آزاری داشته باشه... ‍پر قدرت ترین و پر فریب ترین شکل زیبایی هم زیبایی معصومانه اس... یه جوری که آدم بدون فکر همه اش  رو تا ته جان بو می کشه و در آغوش می گیره، بی اینکه بدونه چه بلایی سرش می آد!

توی ماشین از سیاتل به ونکوور گیر افتاده بودیم... بعد از چرخ زدن توی تاریخ روم و هخامنشی و چینی و الخ (که خدا رو شکر از هر کدومشون هم یه نماینده توی ماشین نشسته بود) به این نتیجه رسیدیم که یکی از بزرگترین اشتباهات اسلام این بوده که پیوندش رو با هنر کلاسیک محکم نکرده... که مسیحیت از راه هنر روی هر دیواری خزید و تو دل هر آدمی جا باز کرد... ولی اسلام از اونجایی که نقاشی و مجسمه سازی و موسیقی رو مکروه کرد، به اندازه ی مسیحیت نتونست خودش رو پابلیسایز کنه...



یادداشت دوم: یه مادر میانسالی می گفت الان تازه دارم می فهمم که برای پیدا کردن دلیل وجودیم، به جای پرسه زدن تو وادی فلسفه و خوندن جلد جلد کتابهای قطور خود شناسی، باید می رفتم از مادرم می پرسیدم که چرا من رو بار گرفته... می گفت الان که مادر شدم می فهمم به وجود آوردن زندگی چقدر ساده و تریویاله... می گفت من بچه دار شدم چون می خواستم بچه دار شدن و زندگی ساختن رو تجربه کنم... می خواستم یه موجودی با همه ی وجودش به من وابسته باشه و من با همه ی وجودم عاشقش باشم... که قضیه ی زندگی اصلن این چیزایی که فلاسفه می گن نیست... که فلاسفه هم باید می رفتن از ماماناشون می پرسیدن!

 من این فکر که «به وجود اومدم تا اینسپایریشن باشم برای مادر و پدرم» اوکی ام... خوشحالم که به دنیا اومدم «چون مامان بابام دلشون می خواسته بچه دار شن»... یا حتی اگه «مادرم دلش بچه می خواسته»... یا حتی تر اگه «مادرم می خواسته که دیگه تنها نباشه»... به نظرم اینکه به این دنیا بیای برای اینکه دلیل زندگی یه نفر دیگه باشی، یا حتی دلیل موندن دو نفر با هم باشی، خیلی زیباست... ولی تو همون جمعمون کسایی هم بودن که همه ی این حرفها رو خیلی سنگین گرفتن... که به نظرشون آدم نباید با انتظار یا با دلیل شخصی بچه دار بشه... آدم نباید از اول برای بچه نقش تعیین کنه... 

ولی من می گم چرا که نه... چی از این غریزی تر و زیباتر؟...


متوسط، توسط، تواسط


یه تست دادم در مورد اینکه موقع تصمیم گیری چه جور آدمی هستم... آیا خیلی سعی می کنم همه ی جوانب رو بسنجم و بهترین انتخاب رو بکنم، یا با یه چیزی که به قدر کافی خوب باشه هم راضی می شم... جواب در اومد که نسبتن آدم متوسطی هستم، نه خیلی اینوری نه خیلی اونوری...


یه جور آرامش خاصی هست در اینکه آدم متوسطی باشی... انگار مسئولیت زیادی بر دوشت نیست وقتی متوسطی... قرار نیست هارد پرابلم های دنیا رو حل کنی... قرار نیست گرسنگی و جنگ و بی خانمانی رو از بین ببری یا بقیه رو از بدبخت بودن نجات بدی و جلوی منقرض شدن خرسهای قطبی رو بگیری... بیشتر قراره صاف بری و صاف بیای و زندگیت رو بکنی... اینجوری دیگه لازم هم نیست نگران نسلهای بعدی باشم و فکر کنم با این دنیایی که داریم می سازیم (یا داریم خراب می کنیم) چه بلایی سر نوه نتیجه هام می آد... امیدوارم اونها هم بفهمن که من یه آدم متوسط بودم و کار زیادی ازم بر نمی اومد... 

حالا شاید حتی بتونم انتظار داشته باشم که هشتاد سال هم عمر کنم... انگار اگه آدم متوسطی باشی، اتفاقات متوسط هم برات می افته!



کتاب نویسنده ی مورد علاقه ی انگلیسی زبان ترجمه شده به فارسی رو از دست مسافر تازه از ایران برگشته قاپ می زنم... یه جوری ذوق دارم بعد از مدتها کتاب فارسی بخونم که انگار زمان مستی اسبها... از تو آسانسور کتاب رو باز می کنم، ولی از همون پاراگراف اول انگار سوزن می ره تو تنم... ترجمه ی فارسی جلوتر از خود داستان خودشو به رخم می کشه... کلمه های بی ربط به لحن مثل فنرهای تشک زوار در رفته هی من رو پرت می کنن اینطرف و اونطرف... سرعت فارسی خوندنم هنوز خوبه، ولی از متن چیز زیادی دستم رو نمی گیره... از صفحه ی چهارده به بعد شروع می کنم بازی کردن با مترجم، سعی می کنم حدس بزنم اصل کلمه و اصل جمله چی بوده که مترجم چنین معادلی براش نوشته... به صفحه ی بیست نمی رسم... کتاب رو با احترام می بندم می ذارم کنار... فرداش می رم اصلش رو از کتابخونه می گیرم، یه چایی دم می کنم، زیر یه ذره آفتاب تنبل عصر همینجوری که با کلمه های قلمبه سلمبه ی انگلیسی کلنجار می رم داستان رو ذره ذره می نوشم... 


بار دیگر نتیجه گیری می کنیم: برای فارسی خوندن فقط باید به کتابهای فارسی زبان بسنده کنم... 


حالا جهت استفاده از بلاگ به جای روابط عمومی: آیا کتاب فارسی زبان خوب جدید می شناسید؟!