من ِ بیهوده ی این روزها...!

 

 

کیفیت اسکنر موجود افتضاح است... این را هم به لیست غرغرهای این روزها اضافه می کنیم که مبادا چیزی از قلم بیفتد!

فکر کنم مُردم!

 

خودمم نمی دونم چرا... اما دیگه نمی تونم بنویسم... شاید بالاخره کمرم زیر بار ِ زبانِ نامادری شکسته... شاید دچار بحرانِ روحی (!) شدم و می گذره و دوباره بر می گردم به حالت اول... شاید هیچکدوم اینا نیست و یه دلیل دیگه داره... اما به هر حال، سعی ام رو کردم و نشد... 

 

به جای نوشتن اما، تصویری شدم... به عنوانِ مثال تصویر زیر حاصل سه ساعت زور زدن و نتوانستن نوشتن است که در چشم به هم زدنی حاصل شد و خودمم نمی دونم چطور (روش کلیک نکنین بزرگتر از این نمی شه)... حس ِ کلافه کننده ایه به هر حال... درختِ سیب می کاری توت فرنگی در می‌ آد به جاش ... اگر فریدون فروغی بودم، الان می خوندم که: «می خوام از دستِ خودم از پنجره فریاد بزنم...»!

  

 

تا وقتی اوضاع اینجوری باشه و به جای نوشتن بکشم، سعی می کنم همین کارتون ها رو بذارم تا اینجا زنده بمونه... با حمایت های باران یه جا واسه آپلود عکس پیدا کردم اما بازم اذیت می کنه... خودم بلاگم تو۳۶۰  رو ترجیح می دم چون آپلود عکس توش راحت تره...  

در ضمن این کار در راستای پروژه ی آخر مانا (دموکراسی یعنی...) پیاده شده... 

 

التماس شفا!

این زمین دیگه گرد نیست...

 

یادداشت اول: دوستِ دیگری از جنس ِ پاره ی تن، ویزای ینگه ی دنیا می گیرد... من یک خط دیگر روی دیوار می کشم به نشانه ی یک دیوانه ی دیگر که از قفس پرید... تعدادِ دیوانه هایی که در قفس مانده اند رسیده به تعدادِ موهای سر بی‌بی خانم ای که روزی بی مقدمه، زل زد به من و گفت که این دنیا دیگه دنیا بشو نی... و من یکی نمی دانم چرا کاسه ی داغتر از آش، احساس گناه کردم زیر خیره ی نگاهش... 

حالا دیوانه هایی که در قفس مانده اند یا اسیرند به بندِ سربازی یا زیر دِین خانواده دو دل اند که بگذارند و بیایند یا حالا صبر کنند و ببینند چه می شود... رفیقی از پشتِ صدایِ دور ِ توی گوشی، می خندد که: ما هم شدیم بدتر از قوم یهود که «وقطعنا هم فی الأرض أمما منهم الصالحون»... همینجوری پیش برود، چه کسی از کوچه ی معشوقه ی ما گذر خواهد کرد؟ 

 

یادداشت دوم: یادش به خیر از سر جلسه ی امتحان که می آمدم و کسی می پرسید «امتحان چطور شد»، به نیت جواب سر بالا، می گفتم «دادم»... فقط پدرم جوابی برای جوابِ من داشت و می گفت «نمی دادی هم به زور ازت می گرفتن»... حالا پشتِ تلفن می گویم که پروژه ام را به سلامتی و میمنت تحویل دادم... دوست اشاره می زند که «به قول بابات، نمی دادی هم به زور ازت می گرفتند»... 

به این «به زور» بودنِ دنیا فکر می کنم... زورکی بودن شاید چیز بدی هم نباشد... هر چند که بندی است بر پای یا دست یا فکر یا هر کجا، اما آدم را می کشاند... مهم نیست کدام وری... مهم اینست که می کشاند...  

 

یادداشت سوم: تایرا بنک ایده ی انتخاباتِ سک-سی رو می آره وسط با این فتوشوت ای که راه انداخته... همه ی کله مان را سوال بر می دارد که انتخاباتِ سک-سی دیگر چه صیغه ای می شود... به گفته ی خودش، با اینکارش می خواد جوونای تازه به سن رای رسیده رو بکشونه پای صندوق های رای...  

من که آخرش هم نمی فهمم چرا مردم رو باید «کشوند» پای صندوق... چرا باید اصرار کرد به رای دادن و مشارکت... انتخابات مهمه... واسه همینم نباید لوث اش کرد... به نظرم هر کس سوادش رو داره و می فهمه داره چی می نویسه روی کاغذ، خودش می ره رای می ده... اگرم کسی سوادش رو نداره که همون بهتر اصلن خبر نشه که انتخاباته... همه ی مردم رو کشوندن پای صندوق، محور انتخابات رو بر تبلیغات بنا می کنه و هیجان عمومی یهو می زنه همه  چیز رو منفجر می کنه و نتیجه می شه یکی شبیه رئیس جمهور خودمون...  

بلی حق رای از برای همه است... ولی آخه آدم با هر حقی که بهش می دن جوگیر نمی شه که... از هر حقی که داره که استفاده نمی کنه که... مرزهای خودمان را، خودمان بشناسیم...

 

تولدم مبارک

 

فوت اول: تولدمه! نمی دونم چرا امسال بیست و سه شهریور در کشور مادری، مقارنِ سیزده سپتامبر در کشور اجنبی شده ولی هر سال که مقارن با چهارده سپتامبر بود... و من در این روز فرخنده و مبارک، یک سال بزرگتر می شم... به خودم صمیمانه تبریک می گم چون اصلن انتظارش رو نداشتم انقدر زود بزرگ شم! 

 

فوت دوم: تولدمه! یکی از عوارض ِ زندگی مجردی اینه که آدم از بسیاری از اخلاق های سوسولانه اش دست می کشه... و نمونه اش همین که من تولدمه و خوشحالم و نمی گم که لایف ایز اِ لوم و اینا... و بی صبرانه منتظرم که اینجا هم چهارده سپتامبر بشه و من با خوشحالی متولد بشم... ساعتِ دقیق، شش و سی و پنج دقیقه ی بعدازظهره... البته به وقتِ تهران...

از خودم خوشم می آد... وقتِ خوبی به دنیا اومدم! 

 

فوت سوم: تولدمه! و در حالی که آخرین روز کاریِ هفته رو خواب آلوده شروع می کنم و فقط می خوام زودتر تموم شه، آماندا زنگ می زنه که یه بسته دارم و برم بگیرمش... و وقتی می رم بسته رو بگیرم، مواجه می شم با یک عالمه گلهای رنگ و وارنگِ تابستانی و خندان، از طرفِ برادر عزیزتر از جان و فَنسی‌ و رمانتیک ام ... همونطوری که کارت رو گرفتم تو هوا و دارم از ذوق بالا پایین می پرم و زبونم بند اومده، آماندا با خنده می گه: «وات اِ سوئیت بوی‌فرند»... و من که دریغ نمی کنم در اصلاحش: «نووووو... نو بوی‌فرند ایز ساچ سوئیت»!!! 

 

فوت چهارم: تولدمه! در حالی که هنوز ذوق زده ام و یه چشمم به گلهاست و یه چشمم به این صفحه، فکر می کنم اینهان که سرمایه ی آدم ان تو زندگی... یه برادری که «نو مَتِر وات»، همیشه دوستت داره... یه مادری که «نو متر وات» همیشه حمایتت می کنه... یه پدری که با وجود همه ی اختلاف نظرها زندگی کردن یادم داده... یه خواهری که همیشه برات عزیزه و کِر می کنه... دلم خیلی براشون تنگ شده... 

 

فوت پنجم: تولدمه! ایمیل های دوستام رو می خونم که همه ابراز ناامیدی کردن از «هنوز» بی شوهریِ من و بلافاصله بعد از تبریک تولد، پرسیدن که من بالاخره کی می خوام شوهر کنم! البته واقعن متاسفم که سال دیگه هم باید دقیقن همین متن رو بفرستن... ولی خب چی کار کنم... ایتس دِ وی آی لیو!... جای آتوسا خالی که می گفت این خنده ی پَهن ِ تو از سر بی «بوی فرند» ایه... یکی رو برات جور کنیم که رگیولِرلی گریه ات بندازه، آدم می شی!!

 

فوت ششم: تولدمه! الان یعنی بیست و چهار سالمه یا بیست و پنج سالم؟! واقعن دارم می پرسم ها! 

آدم تو این سن‌ها زیاد عجله ای واسه زندگی نداره... انگار دست و دلباز باشه... بیست و چهارش اگه اشتباهی بشه بیست و پنج هم خیالی نیست... یکی دو سالی هم اگر تلف کنه هنوز جوون و سرزنده اس... امروز تو آسانسور (که با عالمه گل داشتم می رفتم خونه) چند نفر رو دیدم و گفتن چه گلهایی و گفتم مرسی تولدمه و اینا، یکی شون برگشت گفت «یو آر تو یانگ تو وُرک این اَن آفیس... وات آریو؟ سیکستین؟ سِونتین؟!» :)) و من به خوشحالی خندیدم... با اینکه زیادی جدی ام تو زندگی، ولی حتی از فکر اینکه ممکنه سر بیست و چند سالگی، شانزده هفده ساله به نظر بیام لذت می برم... 

 

فوت هفتم: درسته که تولدمه ولی بسه دیگه! خودمم حالم بد شد !!!...   

 

پی نوشت: با اینکه این یک تولد از راه دور است و هیچ کدام از مراسم ِ سالهای قبل رو نداره و من نه آذین رو دارم اینجا و نه هما رو و نه تقریبن هیچکس رو، ولی خوشحالم... و بار دیگه مرور می کنیم که عظمت باید در نگاه تو باشد نه به دور و برت!