پوکیده ام... از صبح در حال ِ دویدن... وقتی می خوام یه چیزی رو توضیح بدم زیاد دستام رو تکون می دم... تموم که می شه احساس می کنم کتفم جا خورده! فکر کنم به خاطر کمی ِ اعتماد به نفسم باشه... هنوز تو شک‌ام بین ِ واقعن مهندس بودن و هیچ پُخی نبودن... از نظر سواد بیشتر و البته با نیم نگاهی به روحیه و اخلاق... گاهی در اوج، گاهی در قعر... هنوز برای اثباتِ حقانیتِ ادعاها/ایده هام باید برم بزرگترم رو بیارم... هنوز و هنوز نمی تونم رو خودم قسم بخورم... 

از بس آویزه ی گوشم کردم که همه چی نسبیه... که عمومن معیاری نیست... که از کجا معلوم... تو دنیایِ ایده‌آلم ترجیح می دم رو چیزی کامنت نذارم... و خب فکر می کنم از درونِ مونث‌ام آب می خوره...

کار کردن تو محیطِ مردونه سخته... نمی دونم قبلن هم غُرش رو زدم یا نه... ولی سخته... مردا مثل ِ تانک از روی هر چی که جلوشون وای میسه رد می شن... مخصوصن وقتی پایِ ایگو می آد وسط... وقتی پایِ تعیین صلاحیت یا «کی داره درست می گه» می آد وسط... وقتی پایِ بالادست/زیردست بودن می آد وسط... من ِ زن اما، اساسم بر سازشه... بر وین-وین سیچوئیشن ایجاد کردنه... بر هوایِ همه رو نگه داشتنه (بر رنگِ صورتی و روبان و تور و پاپیونه!... بر منجوق و پولک و اکلیله!)... این وسط، حرفِ من هیچوقت یک کلام نیست و همیشه با شکه... و خب این اولین چیزیه که یه مهندس ِ خوب نباید داشته باشه... شاید اون استادِ کذا راست می گفت که دخترا رو چه به این کارا... 

 

به طور متوسط هفته ای یه بار باید به یکی تو فیس بوک ریپلای کنم که دارم تو کدوم دانشگاهِ ونکوور درس می خونم... و خب جواب معلومه: درس نمی خونم... عکس العمل ها اما جالبن... اکثرن بلافاصله دلداری می دن که همینکه تو کنکور رتبه آوردم و دانشگاه تهران قبول شدم نشون می ده با استعداد/باهوشم... یا مَستر خوندن اونقدرا هم جالب نیست و غصه اش رو نخورم... یا امثالهم...  

نمی دونم واقعن قضیه اینه؟ واقعن قضیه ی درس خوندن برایِ اثباتِ خویشتنه؟ اثباتِ خویشتن بر خویش؟ بر دیگران؟ بر خودِ علم؟ آیا آدم اگه درس نخونه حیف می شه؟ آیا من خوشحالم که درس نخوندم؟ آیا دارم تظاهر می کنم به خوشحالی؟ آیا دارم در درون حسرت می خورم؟ آیا انتخابِ خودم بود؟ آیا بهم تحمیل شد؟ آیا جز از علم، از چه چیزای دیگه ای کم خواهم آورد اگه لیسانسه بمونم؟ آیا شعور؟ آیا خوشبختی؟ آیا منی که حرفِ بقیه برام مهمه، می تونم بعد از سی سالگی هم صرفن به سبکِ خودم باشم؟ آیا نه و اون موقع بار ِ سنگین ِ خود-کم-بینی بهم فشار خواهد آورد؟ آیا کی گفته حرفِ بقیه برام مهمه و فقط حرفِ اونایی که دوسشون دارم مهمه؟ آیا اونایی که دوستم دارن دوستم خواهند داشت این دِ وی آی اَم؟ آیا نه و به مرور تنها خواهم شد؟ آیا خب برم یه مستر بگیرم و قالِ این وسواس رو از کله ام بکنم؟ آیا گرفتار ِ پرفکشنیسمم؟ آیا از محیطِ دانشگاه نا امیدم؟ آیا از استادِ دانشگاه دلزده‌ام؟ آیا مگه من عاشق ِ دانشگاه(ام) نبودم در آغاز؟ آیا اینم یکی از اون عشقاییه که زیر بار ِ انتظارات تباه شد؟ آیا اشکال از رشته ام بود؟ آیا باز دوباره شروع کردم؟ 

هنوز در شکِ مرکب به سر می برم... هنوز بعد از بیش از پنج سال... 

 

... 

داستانِ باستانشناسی که سیاسیه و قاچاقی می آد آمریکا و به واسطه ی تاریخ ِ دویست ساله ای که چیزی برایِ کاویدن نداره، لزوم ِ بودن رو گم می کنه... 

از اون ایده هایی بود که دلم می خواست به فکر خودم می رسید... تو کتابی که دارم از سیمین دانشور می خونم داستانش رو نوشته... حسودیم شد...

نظرات 3 + ارسال نظر
نازنین جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ق.ظ

پا تو کفش نویسنده :
فردا شنبه ست ...

نرگس شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:33 ب.ظ

این محیط مردونه رو نمیدونم با اینکه محیطی که کار میکنم کاملا مردونه است اما یه چیزی رو تو این محیط فهمیدم که باید بیرحم باشی و در نهایت بی سوادی حتی اعتماد به نفس ات چسبیده باشه به سقف... وقتی یک درصد احساس کنن داری شک میکنی به کارت تا ابد آرم نا بلدی بهت می چسبونن..مدیر تولیدمون دختریه که ۳۷ سالشه ازدواج نکرده..بنده خدا ام اس خفیفی هم داره... اما ته اعتماد به نفسه این بشر..بیا ببین ۲۰۰ تا مرد کارگر رو انگشت میچرخونه مدیر کارخونه هم عین چی ازش میترسه..فهمیدم رمز موفقیتش اینه که حرف هیچکس رو قبول نداره..درنهایت بی منطقی حرف خودش سنده... میدونه چه جوری میشه یکی رو تا حد توان خرد کنه... با خاک که یکسانش کرد دیگه هر کاری بخواد میکنه...واصولا ازدیدگاهش هیچ کس ادم نیست... بهرحال به این وحشتناکی هم نیست و من ازش خوشم میاد...اینجوریه که خودتو واسه مستری که نگرفتی درگیر نکن..تو این دوره زمونه باید درس رو برای درس خوند... وگرنه بی تحصیلات هم میشه کار کرد..

بارون یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 ق.ظ

این پستت خیلی خوب بود.
خیلی حرف ها داشت که دلم می خواد سرش یه منقل حسابی بذاریم.
مثلاً کارکردن توی محیط مردونه. خوب اصولاً رشته ما یک رشته مردونه است.
یا مسئله درس خوندن و اینکه اصلاً چرا.
و شک.
فقط اینو بگم که فکر نکن بقیه ای که مثلاً درس می خونن، شک ندارن. اونا هم به این شک می کنن که آیا باید اینجا باشن ؟ آیا کار بهتر نبود ؟ آیا واسه چی و هزار آیا دیگه..
منظورم اینه که مسئله اساسی تر از این حرف هاست !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد