کارام جانم می رود

 

یادداشت اول: هوا که یه خورده گرم می شه، بوهای جورواجور از گوشه و کنار سرک می کشن... ونکوور هم بوهای خاص خودشو داره... این روزا توی خیابونای داون تاون درختا زیر بار شکوفه خم شدن و اکثرن بوی گل می آد... یا شاید این بویِ زنی باشه با کفشهای پاشنه سوزنی که چند ثانیه پیش از کنارت رد شد... صبحها بیشتر بوی قهوه و دود می آد... ظهر اگه دور و بر آب پرسه بزنی بوی دریا واضحه... اما این بو با بویِ دریایِ شمال فرق می کنه... اون بو شور بود و این بو، یه چیزیه تو مایه های بویِ میله ی اتوبوسهای قدیمی ِ شرکت واحد که تازه زنانه و مردانه اش به همتِ خودِ مردم جدا شده بود و من چهار سالم بود... عصرها هوا بویِ خستگی و طعام ِ دودی می ده... مثل گوشتِ دودی یا سوسیس... شبها هیچ بویی نمی آد... انقدر که نایت لایفِ این شهر تعطیله و هوا که تاریک می شه، دیگه پرنده هم تو خیابونا پر نمی زنه... تنها استثنا شبهای شنبه اس که رسمن بویِ پنیر می ده و اگه تا دیروقت بمونی تو خیابون، بویِ الکل ضعیفی هم باهاش همراه می شه... 

من صبحا دلم بوی چای شیرین می خواد با پنیر شور... ولی بقیه ی روز رو اوکی ام... 

 

یادداشت دوم: چند وقته که دیگه زیاد موزیک گوش نمی دم... همونایی که بود اگه تو ضبطِ ماشین باشه و با استارت شروع کنه به ویز ویز یا اگه دوستی لینکی بزنه و با یه کلیک شروع کنه به ویز ویز... و احساس می کنم حزنِ فلسفی ام بهتره! 

تاثیری که یه آهنگ می تونه روی وجودِ آدم بذاره غیر قابل باوره... در صورتِ استفاده، نکاتِ ایمنی را رعایت کنید! 

 

یادداشت سوم: گاهی یک نفر در آب دارد می سپارد جان ولی آدم نمی تونه کاری کنه براش یا بهتره کاری نکنه براش... حتی اگه عزیزترینش باشه

بعضی دردها باید شخصن تجربه بشن... 

و البته مگه من خدام که واسه بقیه حکم بدم؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد