جمعه، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر

 

دیگر زیاد فکر نمی کنم...  

می خواستم چیزی بنویسم، داستانی مثلن... داستانِ مرد سربه‌راهی که کارمندِ دفتر وکالتی در یکی از محله های شیک شهر است، زیاد حرف نمی زند و هیچوقت مثل بقیه ی همکارانش از پشت به منشی ِ خوش پوش دفتر زل نمی زند... سر ساعت می آید، سر ساعت می رود و هر روز مثل دیروز همه کارش را مرتب و منظم انجام می دهد... همسری دارد که معلم دبستان است، عینکِ کائوچویی می زند و موهایش را به دقت پشت سرش گوجه می کند... دخترش شانزده ساله است، اخیرن موهایش را بنفش کرده و حلقه ای به پره ی بینی اش دارد... یکشنبه ها با همسرش به کلیسا می رود و گاهی از باقیمانده ی حقوق ماهیانه اش کمکی به صندوق اعانه می کند... جوانتر که بود گاهی دخترکش را به پارک می برد، ماهی های توی استخر را نشانش می داد و سعی می کرد شمارشان را از این هفته به هفته ی دیگر داشته باشد... اما آنروزها به هر حال تمام شده اند و دخترک حالا دیگر شانزده سالش است... وظیفه ی شرکت در سایر مراسم و جلسات را به همسرش سپرده و با اینکه شهر اخیرن خیلی توسعه پیدا کرده و محل جولانِ غریبه های چرک و خاکی شده، اما همسرش هنوز همه ی شایعات و اخبار را تحت کنترل دارد... حتی گاهی می شود که در مورد غریبه ها یا تازه رسیده ها هم چیزهایی می داند... مثلن دیروز یکی را توی خیابان نشانش داد و تعریف کرد که چطور خانه اش توی شیکاگو طعمه ی آتش شده و همسر و نوزادش سوخته اند و او هم کار و باقیمانده ی زندگی اش را ول کرده و حالا با کامیون بار به مرز مکزیک می برد و در کل توی جاده زندگی می کند... مرد گوش می دهد اما به خاطر نمی سپارد... می داند که هر وقت بخواهد، همسرش با همین آب و تاب همه چیز را از اول برایش خواهد گفت... 

مرد موجود نازنینی است... اینطور که بر می آید نه به کسی آزار می رساند، نه جایی را به هم می ریزد و نه حتی سر و صدایی می کند... جورابش را هیچگاه روی مبل نمی اندازد و اگر سر غذا خرده نانی کنار بشقابش بریزد، قبل از بلند شدن به دقت جمعش می کند... سر ساعت می آید، سر ساعت می رود، و هر روز مثل دیروز همه کارش را مرتب و منظم انجام می دهد... 

 

خواستم چنین داستانی بنویسم... بعد دیدم آخر ِ داستان مرد خودکشی می کند... این شد که منصرف شدم...  

بهتر است دیگر زیاد فکر نکنم...

نظرات 3 + ارسال نظر
بارون شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ق.ظ

چقدر مرتب بودنش شبیه من بود.
یعنی آخر عاقبت منم اینه ؟
نه !

نرگس شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:44 ب.ظ

خوب شد ننوشتی بهرحال... من موضوع ساده اش رو دوست نداشتم... تازگیا طرفدار کمی اکشنیسم شدم... :دی

ذهن پوچ یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:29 ب.ظ http://sange-sabur.blogsky.com

قشنگ بود
و ساده
همین .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد