از این روزها

 

مردی که کنارم نشسته بود گفت؛«پس واقعاً تاکسی سوار می شین» «بله» مرد گفت؛«اول ها نوشته هاتون بد نبود ولی تازگی ها عجیب و غریب شدن» پرسیدم؛«عجیب و غریب یعنی چی؟» گفت؛«یعنی ادا، اطوارش زیاد شده» بعد گفت؛«داستان باید ساده و کوتاه و تاثیرگذار باشه» گفتم؛«اگه می تونستم کوتاه و ساده و تاثیرگذار بنویسم که خوب بود» مرد گفت؛«اگه دور و برت را نگاه کنی، پر اینجور چیزهاس». بعد نگاهش را از من گرفت و گفت؛«یه نفر بود که من خیلی دوستش داشتم، خیلی... یه روز اومد گفت ما دیگه نباید همدیگه رو ببینیم، من گفتم باشه... الان چند ساله که از صبح تا شب میرم سرکار، شب ها که میام خونه تنهایی یه شامی درست می کنم، می خورم و زود می خوابم که زودتر فردا بشه.» پرسیدم؛«واقعاً؟» 

 

نوشته ی سروش صحت، به نقل از اعتماد.آی‌آر

نظرات 5 + ارسال نظر
گواش پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:14 ق.ظ http://guash.blogsky.com

:)

وفا پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:11 ب.ظ

سارا نوشته فوق منو یاد سکانسی از فیلم کاغذ بی خط انداخت

رضا جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:26 ب.ظ

این خیلی نوشته ی خوبی بود ... البته من همه تاکسی نوشته هاشو دوست دارم تقریبن

اشکان شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:17 ق.ظ

سارا اگه اینو نخوندی حتما بخونش...
قول می دم خوشت بیاد

http://guash-fictions.blogsky.com/?PostID=4

نرگس دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:55 ب.ظ

اوهوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد