کلیشه های غربتی

 

موقع خستگی در کردن در واپسین ساعات جمعه، با یکی از همکارا هم پیاله شدم و مسیر صحبت طبق معمول کشیده شد به ایران و ایرانی... بعد از ابراز تاسف شدید که «ایران اینجا درست شناخته نشده» و اینا، گفت که چند وقت پیشا یه مقاله خونده بود از یه دانشجوی ایرانی ساکن نورث اَمِریکا، و طرف توی مقاله اش فیل ساری کرده بود واسه همه ی دانشجوهای غربی و گفته بود که اینا از زندگی هیچی حالیشون نیست و نمی فهمن دنیا دست کیه و از سیاست هیچی نمی دونن و از اجتماعشون هم ایضن و الخ...

بحثی که در ادامه در گرفت شامل من و همکار مذکور و یکی دیگه که اونور داشت غذا گرم می کرد بود... هر دو همکار موافق بودن با اون مقاله و به قول همکار دوم بچه های اینجا «بک بُن» اش رو ندارن... من اما در جبهه ی مخالف بودم و سعی می کردم به جنابانِ همکارانِ تا حالا شرق ندیده بفهمونم که «دونستن» همیشه خوب نیست... آدم بهاش رو می پردازه... اون چیزی که باعث می شه (مثلن) دانشجوی ایرانی چشم و گوشش باز باشه «مشکلات» و مصائبه... اینکه ایرانی جماعت به جاهای بالا و والایی می رسه و می تونه خوب بجنگه بهر چیزی که می خواد، واسه اینه که اصولن و اساسن تو میدون جنگ بزرگ شده... که وی آر گود فایترز، بات نات گود لیورز... که وقتی پای زندگی کردن می رسه، ایرانی جماعت سقوط می کنه به قعر رده بندی آی کیو... و نمی دونه که حالا با داشته هاش باید چی کار کنه... و در آخر اینکه: به دست آوردن همه ی بازی نیست...

 

البته که در آخر هنوز برای همکاران فسینیتینگ بود که آدم «انقدر بزن بهادر» باشه... حق هم دارن البته... یک آمریکایی تیپیکال، «واقعن» فکر می کنه فقط خودش و یواس تو دنیا هست... من اما دیگه خسته شدم از بالای منبر رفتن و در مورد شرق و زندگی در ایران/خاورمیانه نطق کردن... آخه اگه علاقمند بودم به این چیزا که پا نمی شدم بیام اینجا خودم رو گم و گور کنم... می موندم در قلب جبهه و سلحشورانه قلم فرسایی و گلو فرسایی می کردم...

 

 

اینا رو نوشتم که یه چیزی نوشته باشم... فعلن

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:47 ب.ظ

ساراااااااااااااااااااا حالا یعنی حالیشون شد چی می گی؟
سارا ما خیلی حیوونی ایم. باید اینجا بودی تا می دیدی چقدر تازگی ها ترس وارد زندگیمون شده. ترس از چیزای جالب. بی خیال.
من اومدم اینجا بگم دیدی نرگسمون عروس شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سارا سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:38 ق.ظ

نه... آخه من از این فاصله چطوری ببینم!
تو چی؟ دیدی؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد