I've got leather on my shoes, And I've got a dream to live

 

یادداشت اول: با چند تا از بچه های هم محلی می حرفم... یادِ پاساژهای اکباتان و عصرهای زمستون و ذرت بخارپز و پیتزا بگیر-ببر ای که وسط قهقهه و شوخی، اصلن نمی فهمیدی چی خوردی و چی بردی و مغازه هایی که دونه دونه ی جنس هاش رو از بر بودی و می تونستی چشم بسته صاف بری بالا سر اون چیزی که می خوای...

یکی از مزایای مهاجرت اینه که آدم دلش برای کشورش و شهرش تنگ می شه... من آدمی نیستم که راه برم فحش بدم به در و دیوار... ولی تو ایران داشتم اینجوری می شدم اون ماههای آخر... حالا اما، دوباره پر از احساس لطیفِ عشق ورزیدن به در و دیوار شدم!... حالا می میرم واسه اینکه یه بار دیگه اون بلوک های بتونی و اون سنگ فرش شش ضلعی و اون میدون ستاره ای رو ببینم... یا دوباره جمع شیم تو میدون و گاسیپ و چرت و پرت بگیم... بازی کنیم... پشت سر هم حرف بزنیم... دشمنی کنیم... دعوا کنیم...

اما می دونی... مساله مکان نیست... مساله زمانه... من حتی اگر همین الان هم تو خونه ی پدری نشسته بودم و چند طبقه بیشتر با سنگفرش شش ضلعی فاصله نداشتم، بازم نمی تونستم اون روزها رو داشته باشم... من حالا دیگه یه Grown Up ام که دیگه کم کم باید فکر فردا باشم... اینهم یه فاز دیگه اس... مگه نه اینکه ملتهبانه منتظر بزرگ شدن بودم؟!

 

یادداشت دوم: خیلی چیزا تو فکرم رژه می ره... این روزها روزهای کریتیکالیه... روزهای تصمیم های بزرگ... سخته آدم بخواد واسه کل زندگیش یه جا تصمیم بگیره...

 

یادداشت سوم: باورتون می شه یکی تو دنیا پیدا بشه که تو شرکت ما باشه و اعم وظایفش شامل این باشه که به بقیه خوش بگذره؟!!! مثلن حواسش به جشن ها و مناسبت ها و مهمونی ها باشه و علایق شخصی هر آدمی رو بدونه و همه اش نقشه بکشه که همه سورپریز بشن... مثلن بدونه من شربت آبلیمو (لیموناد) و شکلات دوست دارم و نون پنیر رو به سوشی ترجیح می دم!... 

اینجور آدما رو که می بینم احساس می کنم نات اونلی تا اینجای عمرم رو تلف کردم، بات آلسو بقیه اش رو هم قراره تلف کنم!

نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:59 ق.ظ http://sookootez.blogsky.com

حالا که ملتهبانه منتظربودی!! پس باید سختی هاشم تحمل کنی!!
من اصلا منتظر نبودم!!
پیش من هم بیا!!

اشکان چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:22 ق.ظ

نات انلی
بات السو

سوسکت شدم رفت ...
اصلا هیچی
دمت گرم
همین

رضا پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:59 ق.ظ

باز خوبه ترجیحات شما به شربت آبلیمو و شکلات و نون پنیر ختم می شه، یهو اگه هوس خریدن بن کتاب از دکه ی پیاده روی خیابون انقلاب می کردین اون طفلکی چی کار می کرد؟ اگه هوس حلیم بادمجون با دوغ آبعلی می کردین؟ اگه هوس گوش فیل بامرزه و تلخون می کردین؟
پشیمونم که force نذاشتم در ممالک خارجه روان بخونم . آدما کاملن همونن ... من تا حالا اینجا شهاب صابونچی هلند، محمدرضای هلند، نیکی مشیریان هلند، بردیای هلند و نمونه های معتنابهی از دخترانی که در ایران به وفور یافت می شوند را پیدا کرده م ... این دوست تو هم که می خواد همه رو خوشحال کنه پنداری منو یاد یکی می اندازه .

ابلوموف جمعه 14 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 04:56 ب.ظ

۹

محمود شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:37 ق.ظ http://elaheyebad.blogfa.com

واقعا باید چه کرد شاید مردن به ما سری بزن نازنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد