اجتماع بیش از دو نفر

آنقدرها هم شلوغ نیست

اجتماع بیش از دو نفر

بیشتر، گوشه ی دنجی است

برای دو نفری که نمی توانند یکدیگر را تاب بیاورند

تا خود را محو کنند

در پهنای خنده ها و شوخی ها و 

در اعماق آداب ها و رسوم ها.

اجتماع بیش از دو نفر

حتی دنج تر از آنست که من بروم توی کمد قایم شوم و تو زیر میز.

 

از عمو جانِ بزرگ باید حضورن احوال پرسی کرد

به عمو جانِ کوچک باید تلفن زد

استاد را، باید با ناز و نیاز دقیقه ای به امانت گرفت

و دوستان، پای چت و ایمیل خوشترند...

اجتماع بیش از دو نفر، اما هنوز ساده تر از آنست که فقط من باشم و تو.

 

به ازدحام آدمهای خوشبخت که نگاه می کنم

و اشتهایشان برای باربیکیو

و ابتکارشان برای بیشتر خوشبخت بودن،

یک لنگه پا می مانم

آنطور که انگار خطایی کرده ام...

آدمهای خوشبخت، همه ی زندگی شان مثل روز روشن است

حتی اگر ابر باشد و باران بیاید...

انگار این فقط منم که لازم دارم آفتاب تمام قد حاضر باشد، بلکه بتوانم دست راست و چپم را تشخیص دهم

و بدانم قلبم کجاست

که اینطور لیتر لیتر خون می فشاند

به سر تا پای هیکلم.

 

ازدحام بیش از دو نفر

سخت است وقتی ندانی

که باید با چه کسی از چه چیزی گفت

و یادت نباشد

که برای قرمه سبزی

پیازداغ لازم است یا نه...

ازدحام بیش از دو نفر، اما هنوز ساده تر از توست.

 

من نمی دانم دیگر باید چه کنم

گاهی زندگی جلوی چشمم

به آخر خط می رسد و تمام می شود

من، آنقدر از خانه دور شده ام

که دیگر نمی دانم چطور باید برگردم...

و بعد که مُچ خودم را می گیرم

می فهمم که زمین گرد است

و از هر وری بروی می رسی

و آنوقت می مانم حیران

که پس چرا اصلن باید از یک وری رفت...

 

یک بار همه ی کتابهایم را ریختم دور

همه ی بار دانش ام را بخشیدم به زباله دانی

و گفتم که دوباره شروع می کنم

می خواستم روان-شناسی بخوانم

روان-کاوی کنم

بلکه بفهمم اینهمه «ندانستن»ام از کجا می آید

و اینهمه «دانستن» بقیه از کجا

اما گول خورده بودم

هیچ جای دنیا

سر این چیزها چانه نمی زنند...

آخر هیچ جای دنیا

انقدر که من نمی دانم، نمی دانند...

و با اطمینان کامل

روی عکس سیاه سفید مغزت ماژیک می کشند و خط خطی می کنند

و علم زاییده می شود...

به چشم خودم دیدم

که زاییدن

درد ندارد

کور شوم اگر دروغ بگویم

 

حالا با همه ی آن کتابهایی که ریختم دور

وقتی می خواهم 

مثلن

اینترفیس جدید اضافه کنم

دست و دلم می لرزد

و بیشتر نمی دانم...

اما حالا می دانم

که آدم باید کتابهایش را نگه دارد

 

پدرم کتابهای کلفتی داشت

و هر وقت مرا می دید

یکی شان را می گذاشت توی بغلم

یکبار اتفاقی

یکی از کتابهایش را خواندم

و دیگر ندانستم

اگر مارکس راست می گوید

پس پدرم چطور زندگی را تاب می آورد

و از آن به بعد

دیگر با هم حرفی نزدیم

اگر احوالپرسی را حساب نکنی...

 

برادرم

عادت داشت با خودش شطرنج بازی کند

و من که نمی دانستم چرا آدمها شطرنج بازی می کنند

و شاهی که حتی نمی تواند به قدر یک خانه از خودش دفاع کند

چه ارزشی دارد که همه را به کشتن دهد

حتی رفیقت را که روبرویت نشسته،

نفهمیدم چطور می شود که آدم هم خودش را ببرد

و هم به خودش ببازد...

آنروزها

داشتم بیست می آوردم

زیر مقنعه ی سفید

و حالا

می گویم بیست آوردن

خودش سخت نیست

بعدش سخت است

که نمی دانی حالا باید چه کنی

بیخود نبود که همیشه بعد از امتحان

کابوس می دیدم...

و حالا می فهمم چقدر خوب می شود که آدم بداند چطور هم خودش را ببرد و هم به خودش ببازد

 

حالا بیست آوردم؟

نمی دانم...

اما برادرم دارد دکتر می شود

و من نمی دانم که برای احوال پرسی

باید حضورن خدمت برسم

تلفن بزنم

پشت در اتاقش منتظر بمانم

یا با ایمیل و چت، خوشتر است...

آخر، همبازی کودکی ام بود

و شکم نازترین عروسکم را

به پیشنهاد او از هم دریدیم

تا ببینیم که تویش چیست

و تویش هیچ چیز نبود

وقتی چشمهای آبی اش مثل دو تا تیله ی کوچک بیرون افتادند

و قِل خوردند رفتند زیر تخت

دیگر نمی توانستم بخوابم

و آبله مرغان شدم...

 

چرا تعجب می کنند

وقتی آدم کودکی اش عینن یادش است

اما نمی داند دیشب شام چی خورده؟

 

 

نمی دانم

اما می دانم

آدم باید از دختر جوانی که

غمگین نیست

اما می تواند بی حرکت بنشیند

و به گوشه ای زل بزند

بترسد

حتمن خیالی در سر دارد.

نظرات 6 + ارسال نظر
پگاه اریان (وبلاگ سارا صولتی) سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:53 ق.ظ http://tarmita.blogfa.com

وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.

آذین پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:05 ق.ظ

سارا میدونی ویژگی اصلی نوشته ات یا حتی نوشته هات چیه !؟ اینه که در ظاهر کلمات بسیار ساده و روانند و جاری میشن و آدم خیلی تند و راحت بدون اینکه پلک بزنه تا آخرشو می خونه !
ولی در عین حال همین طور که می خونی یه معناهای خیلی خیلی عمیق و متفکرانه ای رو توی وجود آدم جاری و بیدار میکنن....

نوشتن رو ادامه بده سارا ....ادامه بده حتی جدی تر....قشنگن نوشته هات

ی. کاظمی پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:29 ب.ظ http://asha.blogsky.com

نوشتید که:
[... و حالا
می گویم بیست آوردن
خودش سخت نیست
بعدش سخت است
که نمی دانی حالا باید چه کنی
بیخود نبود که همیشه بعد از امتحان
کابوس می دیدم...]

یاد ِ آن تابستان ِ سخت افتادم در آن سال ِ دور که دفاع ِ رساله ی کارشناسی ِ ارشد ام بود و چه عزم راسخی ...
نمره ی "الف" گرفتم و ... شاد نبودم!
از شب ِ جشن ِ فارغ التحصیلی، کابوسهای شبانه ام آغاز شد؛
افکاری درهم از بهایی که این مدرک برایم داشت :

"برای گرفتن این مدرک، جوانی ام را نهادم، ... و چه بسیار دلبستگی ها که رها کردم!
اینک با این مدرک در دست ، تنها و تنها و تنها ! جویای ِ کار و شغلی آبرومند با حقوقی مکفی! آینده ای مبهم!
و باز هم تنهایی!"


"سارا" جان، "از این اَوسـتا" را با گفتاری نو با عنوان ِ "یک مرد و یک زن" به روز کرده ام و شادمان می شوم که آنرا بخوانی و نظر دهی.
"صبحانه در تیفانی" هم باید جالب باشه! از "آدری هپبورن" خاطره ی عزیز ِ فیلم ِ "تعطیلات رومی" Roman Holiday را در ذهن دارم به آن سالهای فروزان از شیفتگی و عاشقی!

بچه شاعر جمعه 7 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 02:06 ق.ظ

و تو در کدامین چمن زار چنین ملول گشتمی از نفس فرشتگان که مع...مع...موع...مـــع...مــــع....
ومی دهی جرعه ای از کتاب خود به خشتک تشنگان ...تو را قسم به پشمک ات که با زمین و مه مچرخ...مرا تو خل نموده ای ...نموده ای...خموده ای...ربوده ای ز این طویله ای که بی سگ است....

بازم بریزم یا بسه هرچی خوردم؟

ای که نخان !‌مغز تو ز فرط پپسی نوش جان نمودنت برون زده ز گوش همچو موشک ات ....مرا ببر به کودکی به فصل خوب افتضاح ...به لحظه های پر تپش....مرا ببر به پوشک ات

نقد تو باد جوشک ات اگر که گرمی خورده ای برو بخواب زیر کولر ....منم ببر به دستشویی که حال من دمر شده ....ز عق عق مدام من شوهر من پکر شده ...می گه برو سقط جنین ...من بچه مچه نمی خوام.....

ماست خیار بیار جلو.
بگو نوش جان.
!

هرچی گفتم بچه جان تو نبوغ داری ....به خرجت نرفت...چه کنم که کف کردم از این همه بی غیرتی ؟

اگه من تو بودم...می دونستم اصفهان رو با چه ه یی بنویسم

برو بابا

نرگس جمعه 7 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ق.ظ

کور شوم اگر دروغ بگویم... من از این نوشته تو تعریف نمیکنم... اگرچه قشنگه...نمیگم چه قلمی داری تو دختر..اگرچه فوق العاده است... نمیگم نه چون تکراریه این حرفا... چون حس تلخ نوشته رو مزه مزه کردم... اگرچه تلخ بود..اما خوشحال میشم وقتی می نویسی از تلخی ها... حالا بیا زل بزن به گوشه دیوار... من که ازت نمی ترسم... از خیالت هم نمی ترسم...چون اصولا تو خطری برای هیچ کس نداری... جز خودت... اما خوبی ات اینه که خطر کنی... ریسکشو به جون میخری..اخرش هم میگی خودم کردم که لعنت بر خودم باد..یا میگی زنده باد خودم

اشکان دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:25 ق.ظ

قانقاریا بگیرم اگر کور شوم ....من دروغ نمی گویم ...اشک هم نمی ریزم اما قسم به چه و چه که تو یک نابغه نیستی...

به سبک نرگس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد