از اول شلوغی ها که شروع شد، نیت کردم که اینجا مرتب بنویسم... نیت کردم که بیشتر از مهاجر بودن، ایرانی باشم... تصمیم گرفتم پشیمون باشم از اینکه بیشتر از ده دوازده ساله که از دیسکورس ایرانی فاصله گرفتم... که فارسی صحبت کردنم محدود به هر شنبه زنگ به مامان و بابا نباشه... حتی خیال پردازی کردم که شاید جمع ایرانی تو برلین پیدا کنم، جزوی از وطن در قربت بشم، زندگی ای که انگار زندگی قبلیم بوده یادم بیاد... ولی نشد... حالا از خودم می پرسم چرا نشد؟


جوابم مجموعه ای از دلایل بعضن خیلی پیش پا افتاده و بعضن بسیار بنیادینه... یه روزی می شد که فکر داشتم بنویسم، ولی صفحه ی بلاگ اسکای بالا نمی اومد... یه روزی هم می شد که بر اثر چرخ زدن تو توییتر آنقدر افتضاح می خوندم که از زبون فارسی و ایران و ایرانی بودن و هر چی نکبت این دنیاست متنفر می شدم... وقتی عربستان سعودی دست صلح دراز کرد یکی از بچه ها مسج زد گفت تموم شد... نمی خواستم باور کنم ولی ربطی به باور کردن یا نکردن من نداشت... باور اینکه با دست خالی بشه ژئوپولیتیک منطقه رو تحت تاثیر قرار داد از قدرت تخیل من خارجه... و همون موقع هم فکر کردم شاید اینطور بهتر... 


یکی از همکارام یه بار ازم پرسید ایرانی بودن چه جوریه... اون لحظه جواب درستی نداشتم بهش بدم ولی این مدت خیلی بهش فکر کردم و هنوز هم فکر می کنم... ایرانی بودن برای من چه جوری بوده؟ شاید ور از دوگانگی... مخلوطی از عشق به زندگی و سرخوردگی از زنده بودن... تعلق خاطر به جایی داشتن که جات نیست... دلواپس قهرمان‌های  تو داستان بودن، که تو هم لابد براشون مثل داستان می مونی، یا درس عبرت... یه جور دلبستگی ای که هزاران سال رسم قناعت و انعطاف و عادت پشتشه، که هم یادت داده چه جوری تو سخت‌ترین شرایط زنده بمونی و هم صدای اعتراضت رو ازت گرفته... بهش اضافه کن زن بودن و تب زندگی داشتن و آزادی نداشتن رو... 

این روزها که صحبت از امثال سروش و ثابتیه، پا به پاش می خونم و می شنوم که آیا صلاحه که الان پای اینجور بحثها پیش بیاد؟... آیا به جای نبش قبر ساواک و انقلاب فرهنگی، بهتر نیست که همه با هم متحد بمونیم و بعد از رسیدن به هدف، سر این بحث ها رو باز کنیم؟... آیا کسایی که به امثال سروش و ثابتی می پردازن، تفرقه اندازهایی بیش نیستن؟... آیا این جور جستجوهای فرهنگی و بیرون کشیدن پرونده بعد از سی-چهل سال و دادگاه صحرایی وسط توئیتر برپا کردن، نشونه ی فرهنگ خالی از تمدن نیست ؟... آیا مایی که اینجور بی خبر و یک شبه همه رو به سیخ می کشیم، هیچوقت خواهیم تونست اتحاد و همبستگی داشته باشیم؟... جواب من اینه که نه، نمی تونیم... ولی نتونستممون از سر انتقام جویی های بیجا نیست... به خاطر اینه که یه عمر مصلحت‌ اندیشی کردیم... فکر کردیم داریم به صلح و آرامش اجتماعی خدمت می کنیم، ولی در واقع به خودمون و به بقیه فضا برای اعتراض ندادیم... ترسیدیم که اگر فضا بدیم و اعتراض کنیم، دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه... تا جایی که از آسمون سنگ اومد ولی مصلحت نبود چیزی بگیم... 


و این مصلحت اندیشی فقط با سیستم سیاسیمون نیست که پر و بال می گیره... متاسفانه تو تار و پود فرهنگ و خانواده و روح و روانمونه... مشکل حجاب از همین مصلحت اندیشی شروع شد... اصن فلسفه ی حجاب بر پایه ی مصلحت اندیشیه... که خودت رو بپوشون مبادا کسی به گناه بیفته... سیاستش اینه که تا زنها محدودن، جامعه محافظه کار و ترسو می مونه، و جامعه ی ترسو آغوش باز می کنه برای دیکتاتور... سیاست کنترل بدن زن ولی، تا دنیا دنیا بوده خودش رو در لباس مصلحت اندیشی جا زده... و نه فقط اسلام، که خیلی ادیان و فرهنگ های به ظاهر مدرن تر هم باهاش دست به گریبونن... 


پای صحبت انقلابیون مصلحت اندیش که می شینم و به گلایه شون که گوش می دم، انگار معتقدن که می شه حرکت های اجتماعی رو طراحی کرد... انگار ایمان دارن که انقلاب رو می تونن قدم به قدم و کنترل شده جلو ببرن... و کنترل نکته ی اصلی این قضیه اس... کسایی که مصلحت اندیشی رو سرلوحه ی کار قرار می دن، شاید حتی خودشون هم ندونن که دارن اون نیاز به کنترل داشتن بر اطراف و اطرافیونشون رو برآورده می کنن... نیاز به برقرار کردن دستورالعمل، و موکول کردن قسمت‌های سنگین ماجرا، قسمت‌هایی که بیشترین صداقت و عریانی روح رو می خواد، به آینده ی نامعلوم...


هر کسی که تا حالا تراپی رفته باشه می دونه که حتی در سطح فردی هم، آدم نمی تونه پروسه ی درمان خودش رو کنترل شده و قدم به قدم جلو ببره، چه برسه در حد زوجین و خانواده و گروه... هر چقدر بیشتر کنترل کنی، احتمال اینکه همه ی بغض های فرو خورده و اشک های نریخته یکباره سرریز بشه و زندگی و رابطه رو مختل کنه بیشتره... و تا وقتی که اشک نریخته ای هست، دشنام نداده ای هست، سر نکوبیده ای بر دیوار هست، مشت گره نکرده ای و تف نینداخته ای و نفرین نکرده ای هست، پروسه ی درمان پیش نمی ره... پیش نمی ره تا سر همه ی سرخوردگی ها باز بشه و درد‌ها بیرون ریخته بشه و حرفها زده بشه... اینه که وقتی حرف صلاح و مصلحت و آیا باید کرد و نکرد می شه، فکر می کنم به عنوان یک ملت هم حتی نه، به عنوان آدمهایی با درد مشترک حتی، چقدر هنوز خودمون و همدیگه رو کنترل می کنیم... چقدر ترس داریم که اگر پا کج بذاریم همه چی از دستمون می ره... و چقدر این احساس عذاب‌آور ولی آشنای خود-سانسوری، انگار یه جور فداکاری شخصی و اجتماعیه برامون... و انگار اون حق فداکاری باشه که بهمون اجازه می ده احساس امنیت کنیم... احساس لایق بودن کنیم... خیلی بیشتر از حس غرور از قد صاف‌کردن و نیازهای شخصی و اجتماعی مون رو طلب کردن...


نمی دونم ، شاید حتی با این تفصیل ها دارم زیادی به این مصلحت اندیشی بها می دم‌‌... ولی نمی تونم به راحتی از این موضوع و از موزیک متن این روزها بگذرم... شاید به ناحق، ولی فکر می کنم اگر یه چیزی باعث بشه این انقلاب شکست بخوره یا مصادره بشه، این صلاح و مصلحت کردنه...

این چند سالی که آلمان زندگی می کنم، برام خیلی واضحتر شده که چقدر ایدئولوژی دولت وقت و داستان‌هایی که یه جامعه به خودش و برای بقیه می گه، روی زندگی و طرز فکر آدمهای اون جامعه تاثیر داره... این یکی از اون حقایقیه که دوستشون ندارم... برای منی که استقلال داشتن از همه نوعش، چه مالی، چه بدنی، چه فکری، برام دغدغه ی اصلی زندگی بوده، سخته بخوام قبول کنم که شاید بخش بزرگی از زندگیم و زندگی اطرافیانم مشق شب دولت و فرهنگ اون دولت بوده که سیستم های فکری مشخصی رو باهامون تمرین کردن... حالا اگر بعضیهامون خیلی یه دنده و سرکش بودیم، شاید سعی کردیم مشق شبمون رو پشت و رو بنویسیم، یا غلط غلوط قاطیش کنیم به نشانه ی اعتراض مدنی بی خشونت!... ولی آیا تونستیم مستقل فکر کردن رو تمرین کنیم؟... یا هر وقت هم که متفاوت بودیم، متفاوت بودنمون ضریبی از همون طرز تفکر بود و هیچوقت نتونستیم خودمون رو روی منحنی مستقل و فارغ از جامعه قرار بدیم؟...


ولی خب از مضرات پیر شدن اینه که به جایی رسیدم که نمی تونم چشمم رو ببندم روی مکانیسم تاثیر جامعه روی روان فردی... که باید جا باز کنم برای تاثیر جامعه شناسی روی روانشناسی و دنیای از-کلان-به-خرد و از-بالا-به-پایین، هر چقدر که احساس آزادی و استقلال فردیم رو مخدوش کنه!...


ولی یه نکته ی مثبتی که تو این داینامیک وجود داره، اینه که با تغییر دولت وقت و سیستم ایدئولوژیک اجتماعی،روان فردی آدمها هم می تونه خیلی سریع تغییر کنه، و اگر سیستم اجتماعی به سمت مثبتی بره، می تونه در سطح وسیعی باعث بهبود درد و رنج‌های روانی آدمهای جامعه باشه... جامعه ی آلمان یه نمونه ی مشخص چنین تغییریه... آلمان هشتاد سال پیش، تحقیر شده از جنگ جهانی اول و تحت فشار سیاسی و فرهنگی و اقتصادی از طرف بقیه ی اروپا و دل داده به دیکتاتور روانپریشی که رویای پاکسازی دنیا رو داشت، خیلی سریع تبدیل شد به یکی از بیرحم ترین جامعه های تاریخ مدرن... مردم با داستان‌هایی که از دولت وقت شنیدن و به همدیگه و به خودشون گفتن، و با قبول طرز تفکر مصلحت اندیشانه (که خیلی قشنگ وزن و قافیه اش رو با طرز تفکر اصلاح طلبی تقسیم می کنه!) قبول کردن که راه درست راه نازی هاست و اکثریت با هم و با دولت وقت همراه شدن... بعضی ها هم ترسیدن چیزی بگن و با وجود اینکه می دونستن راه غلطه، چیزی نگفتن.... و بعضی ها هم نترسیدن و چیزهایی گفتن و یا از سر راه کنار زده شدن و یا در نهایت با همکاری با انگلیس-فرانسه-آمریکا تونستن جنگ رو تموم کنن... ولی معجزه ی اصلی در طی هفتاد سال بعد از جنگ اتفاق افتاد وقتی که هم در داخل، و هم در سطح بین المللی، تعهدی شکل گرفت برای اینکه داستان رو تغییر بده... و به جای اینکه جامعه ی آلمان رو ایزوله و توبیخ کنه، حمایتش کنه که خودش رو از نو تعریف کنه و از نو بسازه... و البته تعهد کنه که هیچوقت چشمش رو به روی آنچه که گذشت نبنده و البته هالیوود هم در این مورد کم نذاشت!... 


تجربه ی شخصی من با آلمانی هایی که دور و برم هستن خیلی مثبت بوده... آدمهایی هستن که زیاد دروغ نمی گن، بی شیله پیله ان، میانبر نمی زنن، دلشون به حال آهوی بی جفت و دل نزار آدمهای دور و برسون می لرزه، ساده زندگی کردن و ریخت و پاش نکردن رو وظیفه ی شخصیشون می دونن حتی اگر پول بریز و بپاش داشته باشن... در یک کلام می تونم بگم آدمهای خوبی هستن... ولی من فکر نمی کنم این خوب بودنشون ذاتیه، همون‌طور که بیرحم بودن و نژادپرست بودن دو سه نسل قبل هم ذاتی نبود... قانونهای سوسیال جامعه ی امروز آلمان، کیفیت بالای آموزش، حمایت از کسانی که به هر دلیلی امکان کار یا میل به کار کردن ندارن، سیستم پزشکی در دسترس همگان، پایین آوردن نابرابری اجتماعی، احترام بین المللی، همه اش خیلی خیلی تاثیر گذاره روی روحیه ی مردم و «آدم خوبی بودن» رو تا جایی تسهیل می کنه که آدم خوبی نبودن غیر منطقی می شه... خود آلمانی های برلین می گن که اوضاع به این خوبی ها نیست اگر سر و کارم به مناطق محروم تر خارج از شهر و فقیرتر بیفته... هشدار می دن که تفکر نژادپرستی و فاشیستی هنوز توی مناطق فقیر یا ایزوله ی آلمان زنده است... 


دارم روده درازی می کنم، می‌خوام بگم آلمان امروز رو که می ذارم کنار آلمان هفتاد سال پیش، مجبورم این نتیجه برسم که در سطح جمعی و متوسط جامعه، خوب بودن یا بد بودن تصادفی یا ذاتی نیست، نتیجه ی سیاست ها و پالیسی ها و داستانهای اجتماعیه که دولت وقت و رسانه ها ترویج می کنن... و با اینکه این حقیقت به باب میل شخصی من نیست چون دوست داشتم در تئوری فکرم  و عملم مستقل از دولت و جامعه بود، نکته ی مثبتش اینه که جامعه ی ایران هم می تونه خیلی سریع روانش رو بهبود بده، اگر دولتی سر کار باشه که چنین بهبودی رو تسهیل کنه... دولتی که برای حفظ قدرتش نیاز به همکاری اقشار مختلف داشته باشه، نه نیاز به تفرقه و جدایی... دولتی که به دلیل وصل بودن به بقیه ی دنیا، لازم داشته باشه مردمش فرهنگ خود-محوری و خود-ستایی رو بذارن کنار و با همدیگه خوب رفتار کنن که بقیه ی دنیا هم بخواد باهاشون مراوده داشته باشه... همه ی اینها می تونن خیلی سریع شب رو به روز تبدیل کنه... جامعه ی ایران آلردی یکی از مهمترین مواد مورد نیاز همچین ساختاری رو داره، که چند-رنگی بودنش و داشتن فرهنگ های متنوعه و اینکه هیچ قومی بیشتر از پنجاه درصد جامعه رو تشکیل نمی ده... تئوریم اینه که اگر جامعه ی ایران بتونه ساختارهای دموکراتیک رو درست هوا کنه، سیستم سیاسیش بیشتر شبیه آلمان یافرانسه خواهد بود که همه ی احزابش توی اقلیت هستن و مجبورن خودشون رو دور خواسته های مشترک مردم شکل بدن، نه سیستم دو حزبی آمریکا که پولاریزه و به نوعی zero sum هستش... و بر اساس منبری که در پاراگراف‌های قبلی رفتم، فکر می کنم چنین تحولی می تونه خیلی سریع و در طی دو نسل اتفاق بیفته... که خیلی جا برای امید و دلگرمی باز می کنه و شاید سختی راه رو قابل تحمل تر...



حالا خوبی وبلاگ نوشتن اینه که مجبور نیستم درست درمون و واضح بنویسم و خودم رو ادیت کنم و اتو بزنم وگرنه این بحث رو بحث کردن برام انقدر پیچیده اس که احتمالن هیچوقت سرش رو باز نمی کردم!

احساس می کنم یکی از بزرگترین سوالهایی که این روزها  جلوی رومونه، اینه که این انقلاب با چه سیستم فکری ای باید جلو بره... منظورم از سیستم فکری، این نیست که آیا جمهوری اسلامی ور می افته یا نه، منظورم بیشتر اینه که جمهوری اسلامی چه جوری ور می افته... من به شخصه شکی در این ندارم که اول و آخرش جمهوری اسلامی ور می افته... سیستمی که در رو به روی هر جور اصلاح و تطبیقی بسته، و هر جور راه اومدن با خواسته های مردم رو، هر چقدر پیش پا افتاده، عقب نشینی می دونه، بالاخره ور می افته و نابود می شه... اگر بذاریم به مرگ طبیعی بره، خیلی ممکنه که همه ی کشور و منابعش و فرهنگ و میراثش رو هم خاکستر کنه و بر باد بده، تا جایی که دیگه چیزی برای از دست دادن نمونه ... نکته ی انقلاب مردمی اینه که زمام امور از دست حاکمین مزدور و بی انعطاف گرفته بشه و قدرت به دست توده ی مردم بیفته که فرهنگ و اقتصاد و میراث‌های تاریخی و اجتماعی از بین نره... و برای من مثل روز واضحه که قلب ایران هنوز آنقدر خوب و جوون می تپه، که می تونه با چنین انقلاب مردمی ای رژیم رو کله پا کنه... ولی به نظرم فقط کله پا کردن کافی نیست... به هر دستاویزی متوسل شدن که «این رژیم بره»، همون‌طور که سالها شنیدیم بعضی ها می گن، کافی نیست... دعا کردن برای حمله ی آمریکا اسرائیل تا هر جور تحریم اقتصادی و مرگ فلانی و ترور بهمانی، به این امید که «اینا برن همه چی درست می شه»، ساده اندیشیه... دموکراسی و برقراری حقوق اقلیت و سلامت اقتصادی و سیاسی، مثل قوانین نیوتون نیست که به طور طبیعی اتفاق بیافته... که اتفاقن کاملن برعکس، توی سیستم دموکراتیک لازمه که آدمها تصمیمات سخت بگیرن، از خودشون مایه بذارن تا هموطنشون هم زندگی خوبی داشته باشه، وقت بذارن و مشارکت کنن و مطالعه کنن و مسئولیتشون رو به عهده ی ولی فقیه و امام و مرجع تقلید نذارن... و هیچکدوم اینا به طور طبیعی توی دنیای امروز اتفاق نمی افته... تکامل طبیعیمون هنوز ما رو برای دموکراسی آماده نکرده... شاید چندین نسل دیگه دموکراتیک بودن و نفع جمعی رو به نفع شخصی ترجیح دادن و مشارکت با کسایی که باهاشون مخالفیم، بشه بخشی از ذاتمون... ولی حالا که ذاتی نیست، باید به عقل و منطق متوسل بشیم و با نیت مشخص و سیستم فکری درست پیش بریم تا وقتی که این رژیم سرنگون شد بتونیم با سیستم درست جایگزینش کنیم...


بر فرض محال، اگر یه کسی مثلن اسمش رضا پهلوی باشه و مثلن یه چوب جادویی داشته باشه که بچرخونه و این رژیم پوف بشه بره هوا، من می گم نباید از چوب جادوییش استفاده کنیم... حداقل الان نباید ازش استفاده کنیم چون هنوز پایه های روابط داخلی دموکراتیک و ائتلاف احزاب رو نریختیم... چون فقط سرنگونی نهایی نیست که مهمه، من می گم مهمتر از سرنگونی نهایی، مهمه که رژیم از چه طریقی سرنگون بشه... اگر با دخالت خارجی سرنگون بشه، جا رو تا ابد برای دخالت خارجی باز می کنه... اگر از سر بی تدبیری خودش و انفعال مردم سرنگون بشه، مفهوم ایران و هویت ایرانی رو ذره ذره به زوال می کشونه... اگر یه رهبر یه تنه بیاد همه رو بزنه کنار و خمینی-وار بره جلو و رژیم رو ور بندازه، خیلی احتمالش هست که یه سیستم دیکتاتوری مشابهی رو علم کنه... من این چند وقته خیلی معتقد شدم که مسیر، مهمتر از هدفه... تئوریم اینه که مسیر درست لاجرم به هدف درست می انجامه، و مسیر نادرست یا میانبر زدن خیلی بعیده که نتیجه ی درست بده...


در مقابل این طرز فکر هم البته کسایی هستن که معتقدن «هر چه زودتر بهتر» و الان که انقلاب شروع شده هر چه زودتر باید پیروز بشه و هر چقدر بیشتر طول بکشه زیانش برای مردم داخل بیشتره، چه از نظر اقتصادی، چه مدنی، چه هزینه ای که فعالهای سیاسی می دن، چه حمله ی خارجی، چه احتمال اینکه رژیم بتونه خوب خودش رو مدیریت کنه و آتش رو خاموش کنه و بعدش حتی بدتر از قبل شمشیرها رو از رو ببنده... این گروه هم اشتباه نمی گن... همه ی اینها نگرانی ها و استرس های موجهیه و من براشون جوابی ندارم... تنها چیزی که می تونم بگم اینه که امیدوارم دیر نشه... ولی با استراتژی «به هر قیمتی می رسم تا سرنگونی» هم نمی توانم کنار بیام...

همینم هست که انقدر در مقابل ماجرای وکالت دادن به پهلوی جبهه گرفتم... چون به نظرم پهلوی نه تنها کارنامه ای نشون نداده که مردم ببینن پا بنده به دموکراسی و به ائتلاف احزاب و چند-عقیده ای بودن، بلکه اینجوری که هوادارهاش رو جلو انداخته که براش وکالت بگیرن، بی اینکه بیاد برنامه هایش رو توضیح بده و نشون بده که به جز اسم و رسمش چیز دیگه ای هم در چنته داره، داره از مسیر غلط وارد می شه و نشونه های تک-محوری بودن و غیر دموکراتیک بودن نشون داده... بیشترین دفاعی که از طرفدارانش شنیدم اینه که خب این رهبر ما، شما هم اگر می تونین رهبر ارائه بدین بیاد جلو، اگر نمی تونین خفه شین بذارین این بره رژیم رو سرنگون کنه...!


اینه که می گم این داستان پهلوی سیستم فکری درستی رو جلو نمی بره و فقط روی هدف براندازی متمرکزه و این می تونه حتی برامون مضر باشه... ولی از طرف دیگه زمان هم برامون متوقف نمی شه که ما سیستم فکریمون رو درست و سر فرصت طراحی کنیم... امیدوارم بتونیم یه تعادلی بین مسیر درست رفتن و هدف درست زدن رو ایجاد کنیم...



این ماجرای وکالت، داستان مردمیه که انتظارات بالای مدنی و صبر سیاسی رو تمرین می کنن و نماینده هاشون رو بی تعارف محک می زنن... خیلی ها شکایت دارن از اینکه پهلوی و دور و بری هاش با این حرکتشون تفرقه انداختن و باعث شکاف شدن... من نه اینکه از این تفرقه خوشحال باشم، ولی از اینکه داریم نقد کردن منصفانه رو تمرین می کنیم، کارنامه می خوایم، محک می زنیم، و خودمون و خواسته هامون رو آنقدر با ارزش می بینیم که دست هر کسی ندیمشون خوشحالم... 


توی چنین شرایط بی ثباتی، برگشت به عقب وسوسه کننده اس... بازسازی کردن گذشته راحتتر از حرکت به آینده اس... دستور العمل معلومه، نقش ها واضحه، شاید حتی فکر کنیم نتیجه هم خیلی سر راست به دست بیاد... آنچه که خواهد شد رو می تونیم توی تخیلمون جا بدیم، و همین که فکر می کنیم می دونیم چی می شه، آروممون می کنه... می فهمم کسانی رو که سلطنت طلب نیستن ولی به راههای متفاوت این وکالت رو توجیه می کنن... در مقابل این، یه راه دومیه که بارها خواستیم بریم و نتونستیم... اینکه ائتلاف بین گروه‌های دینی، فرهنگی، عقیدتی داشته باشیم... اینکه بتونیم از حق اقلیت دفاع کنیم... با هم مشارکت کنیم تا نتیجه بگیریم... زیر چتر دیکتاتور مهربون پناه نگیریم و خدا نسازیم و فکر نکنیم که باید زمام رو واگذار کنیم تا بتونیم پیشرفت کنیم...  خودمون رو‌ محق بهترین ها ببینیم و در عین حال بتونیم بار مسئولیتمون رو حمل کنیم... همه ی اینها مفاهیم جدیدی ان که تازه دارن تو روان جمعی، و در بعضی موارد حتی روان فردیمون کریستال می بندن... مکالمه ها و تحلیل هایی که در جواب به پهلوی مطرح می شن خیلی از این ایده ها رو واضحتر مطرح می کنن... خود من و دهه شصتی های نزدیک ام در جواب به دهه سی ها و چهل ها و حتی برخی پنجاههایی که دور و برمون داریم و هیجان زده ان که هر چه زودتر وکالت بدن، مجبور شدیم بشینیم فکر کنیم ببینیم چرا این ماجرای وکالت انقدر ناپخته و بی معنی به نظرمون می آد... و این خودش تحلیل هایی  رو شروع کرده که بهمون بهتر جهت می ده و امید رو تبدیل به هدف می کنه...


خیلی ها می گن پهلوی آدم آوانگارد و جمهوری خواهیه... که هیچوقت صحبت از بازگشت به پادشاهی نکرده و معتقده به صندوق رای... من می گم خوش به حالش، آدمی که اعتقادات مردمی داره احتمالن زندگی خوبی می کنه، خانواده ی خوبی بار می آره، و رستگار می شه... ولی برای یه رهبر اعتقادات درست داشتن کافی نیست... مهم اینه که ببینیم چقدر جربزه داره، و برای مردم چه کرده و چه می کنه... چقدر خودش رو به آب و آتیش می زنه... چقدر از منابع شخصیش مایه می ذاره... چقدر می تونه نقد منفی رو تاب بیاره و به مخالفانش گوش کنه و راهش رو تصحیح کنه... من به شخصه با پهلوی نه موافقم، نه مخالف... اونقدر چیزی بدی ازش ندیدم که برام واضح باشه که باید بره کنار، اونقدر هم ازش فعالیت خوب یا خاصی ندیدم، یا ندیدم فرصت هاش‌ رو به جایی رسونده باشه که برای جلو رفتنش به وکالت لازم داشته باشه... خیلی فعالهای سیاسی هستن که بی وکالت، همه ی زندگیشون رو گذاشتن و از جون و مال مایه می ذارن که صدای مردم باشن... اینها هستن که شدن پاره ی تن همه مون و یه تنه همه ی ایران رو تو دلشون جا دادن... اگر پهلوی داره برنامه می ریزه که یه کار بزرگ و تاثیر گذار بکنه و برای این کار به وکالت مردم احتیاج داره، بیاد واضح تر بگه... وگرنه این ماجرای وکالت گرفتن بیشتر بوی  انتخابات تک نماینده ای می ده، و بیشتر مردم رو بهش بدبین می کنه...


برای من، پهلوی دو تا خصوصیت منفی داره که حتی قبل از این ماجرا هم باعث شده بود کمتر بهش اعتماد کنم... یکی اینکه دور و بری هاش آدمهای خیلی شوتی به نظر می رسن!... انگار تماس با واقعیت ایران امروز رو ندارن و هنوز خودشون رو به سلطنت طلبی و شاهنشاهی و غیره گره می زنن... من خودم خیلی وقته که قبول کردم که دیگه به ایران وصل نیستم و زندگی امروز مردم ایران رو لمس نمی کنم... شاید حتی اون موقعی که ایران بودم هم چه از سر بچگی و چه از سر زندگی مرفه و طبقه بندی های اجتماعی و دنیای محدود به تهران و شمال، هیچوقت حتی تخیلم هم به گوشه های ایران نرسید چه برسه به دیدن و شنیدنم... و به قول اینجایی ها، it takes one to know one... دور و بری های پهلوی هم خیلی از سطح فهم نوجوون هجده-بیست ساله ی متوقع و حق به جانب فراتر نمی رن... پهلوی در ظرفیت خصوصی با هر کسی می خواد بگرده، ولی برای یه رهبر خیلی خیلی مهمه که تیم اش چه کسایی ان... و تیم پهلوی و طرفدارای پر‌و پا قرصش قشر خیلی نازک و بی ارتباط به بطن ایران ان... دوم اینکه پهلوی دهه هاست که ساکت و ساکن بوده... حتی از شهریور تا الان هم هم خیلی خودش رو قاطی نکرده که خب خیلی هم تعجب کننده نبوده... این خودش  به تنهایی نمره ی منفی نبوده چون هر کسی هر چقدر بتونه و بخواد مایه می ذاره، ولی الان که یهو کمپین راه انداخته و می خواد به قول دهه چهلی ها وزن کشی کنه، برای من می شه نمره ی منفی... من به شخصه کنجکاوم ببینم چی تو برنامه اشه... چی تو فکرشه... قدم بعدیش چیه... و با اینکه سعی می کنم منصف بمونم، فکرم بیشتر به سواستفاده از قدرت و از آب گل آلود ماهی گرفتن می ره... و شاید این مشخصه ی مردمیه که مار گزیده ان، ولی پهلوی باید بدونه که با همچین شرایطی روبروئه، بیشتر حضور داشته باشه و بیشتر خودش رو توضیح بده... و نشون بده که لیاقت اعتماد مردم رو داره...