بگذر ز من ای آشنا!

 

یادداشت اول: چند وقته می خوام اینجا یه چیزی بنویسم؟ پنج روز؟ یه هفته؟ افسار روزها از دستم در رفته... شدم مثل کابویی که پاش تو رکاب گیر کرده و داره کشیده می شه رو زمین! 

 

یادداشت دوم: نیم ساعت وقت داریم که باگ رو پیدا کنیم... در حالی که دارم هشتاد کیلو لاگ رو زیر و رو می کنم به این نتیجه می رسم که عجب کار مزخرفیه... همکارم دو متر اونورتر نشسته و با یه اشتهایی فایل ها رو زیر و رو می کنه که انگار داره دنبال ِ گنج می گرده! آخرشم خودش مشکل رو پیدا می کنه... فکر می کنم قضیه همون دغدغه ایه که من ندارمش... دغدغه ی مهندس بودن... دغدغه ی حل مشکل... دغدغه ی ساختن و بنا کردن... دغدغه مثل ِ پدال گازه... موتور اگه همه ی قطعه هاش سر جاش باشه و باکش هم پر باشه، بازم باید گاز بدی که چرخ رو بچرخونه و کل سیستم یه تکونی بخوره... وگرنه بی وقفه و بی خود وز وز می کنه و بنزین می سوزونه...  

همکار یه فراخوان می فرسته که بیاین جمع شیم بحث کنیم سر راه حل های موجود... با هزار کیلو ژول اینرسی صفحه ی «جن و پری» رو می بندم و راه می افتم به سمت اتاق میتینگ... تو دلم می خونم:  

ما نبودیم و تقاضامان نبود
رتبه ی کنکورمان در کار بود
در هوای نوجوانی و به گوش
حرفِ این و آن چراغ راه بود

 

ای امان... ای فغان!

 

یادداشت سوم: حتی برادرم که هیچوقت تو ذوق کسی نمی زنه می گه جای تو بودم بیشتر فکر می کردم... همینجوری بی حساب نمی زدم زیرش... اما من زدم... تکلیفم با خودم معلومه... حالا شماتت ها و سرزنش ها ادامه دارد تا آبها از آسیاب بیفته... مادرم همینجوری با قیافه ی درهم و ناراضی می شینه جلوم و هیچی نمی گه... آخه نمی دونم اینهمه چون و چرا با ما غزل خوانان چرا
خرده گیری بر سبکباری ِ مجنونان چرا
گر گواهی بر جنون و بی سر و سودایی ام
پافشاری بر behave کردن مثِ آدم چرا؟! 

(ذوق شاعریم هم که گل کرده این روزا!) 

نه اینکه I don't give a shit... ولی خب همینه که هست... فکر نمی کنم که اشتباه کردم... 

اما به کارما معتقدم... می دونم در نتیجه ی این سرکشی ها، باید منتظر اتفاقاتِ ناخوشایندی باشم! دوستِ دوری همینجوری که جلوم نشسته می گه «نگران نباش... تو اصفهانی زرنگی هستی... بالاخره راهت رو پیدا می کنی!»... به اصفهانی بودنم فکر می کنم و به اصفهانی که فقط دوبار دیدمش و به اینکه دیگه باید برای تهرانی ها هم، این جنرال، صفتی قائل شد... همانطور که برای مشهدی ها و همدانی ها و اراکی ها و یزدی ها و کردها و لرها و شیرازی ها و آبادانی ها و برای هر خطه ای صفتی داریم! تهران هم به لحاظِ بافت و پیشینه، هویتی ه برای خودش... تحمیل می کنه خصوصیاتش رو به ساکنانش... رنگ پس می ده حتی به رهگذران... گذشت اون وقتی که تهران مجموعه ای بود از کاروانسراها و باغات و کشتزارها و تهرانی ها معروف بودند به سادگی و ساده لوحی... که تازه اون طهران بود و تهران نبود... بیابان و دشت آزادگان بود!

من باشم می گم تهرانی ها بدبینن... «حرف در بیار» ان... «توهم توطئه» ان... تهرانی ها از تبار دایی جان ناپلئون ای هستن که همه چیزش زیر سر انگلیساست و از هر چیزی یه تراژدی استخراج می کنن که خودشون سهرابش هستن... نمی شه از بغل یه تهرانی رد بشی و متهم به این نشی که یه منظوری داشتی... یه کرمی ریختی...  یه کاسه ای زیر نیم کاسه ات یا یه ریگی به کفشت بود... و اشتهاشون برای اینطور انگ زدن به دیگران خیلی بیشتر از استانداردهای ایرانی/جهانی ه... اما اگه ایده و صفت دیگه ای برای تهرانی ها دارین می تونین به اینجانب پستش کنین... عمری قد بده یه پروژه ی تحقیقاتی مثل تاکسی نوشتِ سروش صحت یا ناصر غیاثی راه می اندازم که هم جستجو باشه و هم پروف!  

 

 

بعدن نوشت: تو چرخ خوردن های بین لینکهای بالاترین، این یکی رو دیدم در راستای صفت چسباندن به ملیت ها... حسن اتفاق بود

آه که اینطور!

 

یادداشت اول: یادتونه گفتم که می خوام کامپیوتر رو ببندم بذارم کنار در طول تعطیلات؟ خب اونروز جمعه بود... گزارش هفتگی رو که نوشتیم و اعترافاتمون رو که مرقوم فرمودیم و طلب بخشش و مغفرت هم که کردیم و سبکتر و شادتر از کودکِ یک سال و نیمه هم که آمدیم خانه، ساعت دوازده و نیم شب داشتیم مسواک می زدیم که تلفن ِ محترم زنگ زد و کوهی از باگ روی سرمان خالی شد و نشان به آن نشانی که تا دم صبح به آفیس وصل شده بودیم و داشتیم باگ ماستمالی می کردیم... ای خدا این تکنولوژی را لعنت کند و ایضن این استعدادِ ما را در نیت کردن... به حق پنج تن صلوات

  

یادداشت دوم: سرخوشی ِ اندکِ این روزها همراه با کمی بیهودگی و جز سر کار رفتن و برگشتن کار دیگری نکردن، خبر از آمدن ِ بهار می دهد... در صددم راهی زنم که آهی بر ساز آن توان زد... البته که تا اینجای زندگی همـه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر، ولی باید که آلایم تن ِ خود را به این پی ها، اگر خواهم که بگریزم ازین افسوس و واویلا...

 

یادداشت سوم: هیچ نمی دونستم برای پیام نور رفتن هم باید کنکور داد... به سرم افتاده بود اپلای (!) کنم برای رشته ی زبان و ادبیاتِ پارسی ِ غیر حضوری که نه سیخ ِ زندگی بسوزد نه کبابش و غیر حضوری ترین جایی رو که می شناسم همانا پیام نور بود و درس خواندن در پیام نور خودش در بدو امر تجربه ای بس مضحک و باب ِ طبع اینجانب می نمود ولی چه کنم که افتاد مشکلها... از تو چه پنهان که حذر از عشق ندانم، من دیگه کنکور دادن نتوانم نتوانم... خلاصه که رفت در ظلمتِ غم آن شب و شبهای دگر هم... کنمش گه ز هوس نیم نگه هم... نروم لیک به سویش اونقدر هم ;)

 

یادداشت چهارم: زیاده عرضی نیست جز گمشدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ولی تو باور نکن... دلم یک عدد ماوس قلمی می خواهد و پدرم را می خواهد و برادرم را نیز و هوا کیپ است و خانه ی دوست دووووور! باید بیلیط رزرو کنم زودتر... کفشهایم کو؟!